من و امام موسی صدر(بخش سوم)، دستآویزی به نامِ “اوامرِ ملوکانه”؛ بقلم هوشنگ معین زاده

0
361

آقای قدر که از بدو ورودش به لبنان، نگاه خصمانه‌اش را نسبت به من آشکار ساخته بود، چنانکه رفت، بعد از دو ماه و اندی هم که مرا به حضور پذیرفت و قرار شد با هم همکاری کنیم، نظرش نسبت به من تغییر نکرده بود.با هم رفت و آمد و گفت­وگومی­کردیم، امّا احساس من این بود که او فقط می­خواهد مرا با برنامه‌هایش که به تنهائی قادر به انجام آن­ها نبود،همراه کند. به خصوص آن قسمتی که مربوط به موضوع آقای صدر بود که من رابط او با سازمان بودم.

اوهیچ وقت اشاره‌‌ای به خصومتش با موسی صدر نمی‌کرد و تمام هم و غمش صرف آن می‌شد تا به من بقبولاند که به موسی صدر نمی‌شود اعتماد کرد، زیرا با ما رو راست نیست! من هم که در اساس، مخالفت چندانی با این نظر او نداشتم،همهٔ تلاشم را صرف آن می‌کردم تا او را قانع کنم که:«همین موسی صدر غیر قابل اعتماد، به دلایل متعددی، دوستی‌اش به نفع کشور ماست و ما نباید او را برنجانیم، از خود برانیم و در آغوش دشمنانمان بیندازیم».اما به دلایلی که به آن خواهم پرداخت، او زیر بار این واقعیت نمی‌رفت. در این مرحله بود که به این نتیجه رسیدم که اصولاً آقای قدر بدون داشتن دشمنان فرضی، کارش پیش نمی‌رود و یا این که نمی‌تواند کارش را جلو ببرد.

او برای این که به مرکز و به پادشاه ایران نشان دهد که یک سفیر فوق­العاده است و انتخابش برای سفارت لبنان درست و بجا بوده، مخصوصاً به دشمن تراشی دست می‌زد، و در لبنان نیزدشمنی مانند موسی صدر برای او نعمتی بود که می‌توانست روزانه همهٔ حرکات و سخنان او را با چاشنی ضدیتش با ایران، به تهران گزارش کند تااز دو کانال مختلف، سازمان اطلاعات و امنیت کشور و وزارت خارجه به شرف عرض پادشاه برسد.

از این‌رو، پس از تلاش‌های بی­نتیجه‌‌ام برای قانع کردن اودر تغییر رویه‌اش نسبت به موسی صدر، ترتیبی دادم که این دو با هم بنشینند و رو در رو صحبت کنند. با این امید که شاید با گفت­وگوی مستقیم، اختلافاتشان برطرف گردد.

این کار را با کمک یکی از دوستانم که از تجار سرشناس لبنان واز طرفداران موسی صدر بود، انجام دادم. آن دو، دو بار در منزلِ دوست تاجرمن و یک بار هم در منزلِ خود من، با هم ملاقات و گفت­وگو کردند که البته این گفت­وگوها دونفره بود و ما هرگز از مفادِ آن اطلاع پیدا نکردیم.

      موسی صدر و منصور قدر

واقعیت این است که در این مورد خاص، خود من کوچک­ترین تلاشی برای پی بردن به موضوع مذاکرات آن دو و آگاهی از نتیجهٔ صحبت‌شان نکردم. چون هدفم از میان بردن اختلافات و کدورت‌های آن دو بود. فکر می‌کردم با این دیدارها، مشکلاتشان حل واز میان برداشته می‌شود و من به نتیجهٔ دلخواه خود می‌رسم. بنابراین علاقه­ای به دانستن نتیجهٔ مذاکرات آن­ها نداشتم.

این که چرا آقای قدر هیچ اطلاعی از نتیجهٔ مذاکرات خود با آقای صدر به من نمی‌داد، دلایل خود را داشت. بی­شک یکی از این دلایل آن بود که او نمی‌خواست هیچ کس دیگر در جریان اختلافات اساسی او با موسی صدر قرار بگیرد، به خصوص من که می‌دید چطور با دلیل و منطق می‌کوشیدم او را از خصومت با موسی صدر منصرف کنم و مصرانه استدلال می‌کردم که این خصومت به نفع مملکتمان نیست!

بعد از سومین ملاقات مابین آن دو بود که دیدم نه تنها اختلافات آنان برطرف نشد، بلکه خصومت قدر نسبت به صدر هم به جائی رسیده که تصمیم گرفته او را از مسند ریاست مجلس اعلای شیعیان لبنان پائین بکشد.

وقتی این موضوع را با من در میان گذاشت و خواست که در این باره به اتفاق هم برنامه‌ای تهیه و اجرا کنیم، چندین روز وقت من صرف آن شد که او را از این کار منصرف کنم. بی­شک خود او هم به نادرست بودن کارش، آگاه بود و به یقین هم می‌دانست که پائین کشیدن موسی صدر از مجلس اعلای شیعیان لبنان به سادگی شدنی نیست. ضمن این که این کار بر خلاف نظر آقای قدر،کاملاً به ضرر کشور ما بود. ولی او حاضر بود به هر کاری دست بزند تا  صدر را ازسر راهش بردارد.

و من، پاکدلانه اصرار داشتم او را قانع کنم که به جای خصومت با آقای صدر، بهتر است با کمک به او،از وجودش در جهت اهداف کشورمان استفاده کنیم. چرا که در غیراین صورت موجب دشمنی علنی او با ایران می‌شویم که دود آن هم به چشم کشورمان و هم به چشمان خود او خواهد رفت.اما متاسفانه همهٔ دلایل و استدلال‌های من، در او بی­اثر بود تا این که روزی با لحنِ بسیار حق به جانبه­ای گفت:

آقای معین زاده! با این که من نباید اسرار محرمانهٔ پادشاه مملکتمان را برای کسی بازگو کنم، ولی امروز ناچارم بر خلاف تعهدم، به شما بگویم که عوض کردن موسی صدر از ریاست مجلس اعلای شیعیان لبنان،امر ملوکانه است.

در اجرای اوامر ملوکانه، من باید او را از ریاست مجلس اعلای شیعیان لبنان پائین بکشم! بعد هم با حالتی آمرانه گفت: «تو می‌توانی اوامر ملوکانه رانادیده بگیری! ولی من چنین جرأتی ندارم!».

با این حربه­یِ قاطع، او مرا خلع سلاح کرد. چون مطمئن بودم که اگر کلامی خلاف میل قدر در این باره می‌گفتم، حرف مرا، پیراهن عثمان می‌کرد و پرونده‌ای برایم می‌ساخت که کارم با کرام الکاتبین می‌افتاد! احدی هم نمی‌توانست،حتی با آب زمزم هم گناه نابخشودنی مرادر طفره رفتن از اجرای اوامر ملوکانه، از پرونده‌ام پاک کند.

قدردر حالی که خلع سلاح شدن مرا موذیانه نظاره می‌کرد، پند و اندرزم نیز می‌دادو تاکید می‌نمود که انجام این کار واجب است، چون دستور، دستورِ شخصِ پادشاه است.

اما من در این اندیشه بودم که «چگونه ممکن است، پادشاه ایران که سیاستمدارانی مانند ژنرال دوگل و نیکسون و بسیاری دیگر از رهبران جهان در بینش و خردمندی او در امر سیاست جهانی سخن گفته‌اند، چنین اشتباه بزرگی بکند!؟ و به سفیر خود در لبنان دستور پائین کشیدن شخصی را از مسندش بدهد که چند ماه پیش او را به گرمی در بارگاهش پذیرفته و همه گونه قول کمک و مساعدت به او داده است؟»

در آن روزها، من با همهٔ ناپختگی‌ام، باور نداشتم که پادشاه ایران که همیشه مواظب رفتار و کردار و موقعیت خود، در سطح جهانی و روابطش با شخصیت‌های سیاسی، فرهنگی، مطبوعاتی، دینی و غیره بوده، چنین خطائی بکند و دستی دستی شخصیتی مانند موسی صدر را که می‌توانست مُبلغ خوبی برای او در کشورهای مسلمان منطقه و جهان باشد، بدون هیچ دلیلی از خود برنجاند و ناراضی کند و این مُهرهٔ مهم را بی سبب از دست بدهد؟ درحالی که در ملاقاتی که موسی صدر با او داشت، شاه با کمال میل و علاقه درخواست وی برای کمک به شیعیان لبنان را پذیرفته بود!

گفتنی است که سفر آقای صدر به ایران، دیدارش با پادشاه فقید و حضور جناب قدر در لبنان، از نظر زمانی چندان زیاد نبود. در این مدت کوتاه هم که من در لبنان حضور داشتم،هیچ موضوع خاصی در رابطهٔ آقای صدر و ایران پیش نیامده بود. بنابراین، دلیلی دال بر صدور اوامر ملوکانه به آقای قدر وجود نداشت.

گر چه قدر با هوشیاری خود، متوجه شده بود که من دروغش را باور نکرده‌ام، اما این را هم می­دانست که نه تنها من، بلکه بالاتراز من هم جرأت نداشت از پادشاهِ مملکت صحت و سقمِ گفته­ای را که به نقل از او می‌گویند، جویا شود!

این که آقای قدر برای قانع کردن من به همکاریش در این مورد خاص، چنین دروغی راسر هم کرده بود، بیشتر برایم پذیرفتنی بود تا قبول صدور اوامر ملوکانه.

سکوت کرده بودم و به این موضوعات فکر می­کردم که قدر پرسید: حالا نظرت چیست ­و می­خواهی چه کنی؟

گفتم:همان طور که فرمودید، اوامر ملوکانه را نمی‌شود نادیده گرفت، ولی از مشکلات موجود هم نمی‌شود چشم پوشید. موسی صدر با کلی تمهیدات و برنامه ریزی‌های این و آن، به لبنان آمده و بازیرکی و هوشمندی خود به این مقام رسیده است. اکنون که او در اوج شهرت و محبوبیت قرار دارد، پائین کشیدنش از این سمت کار آسانی نیست.چنین کاری هم نیازمند یک برنامه­ریزی دقیق و مساعد کردن اوضاع و احوال و ایجاد شرایط مناسب برای برداشتن اوست، که نمی‌دانم چگونه می‌شوداین کار را انجام داد؟

در این مورد خاص، نخستین پرسش این است که اگر او را برداشتیم، چه کسی را می‌خواهیم جایگزین او کنیم؟ به یقین برای جایگزینی او، آخوندی با مشخصات موسی صدرنداریم. بنابراین، ما با یک رئیس مجلس اعلای شیعیان «لبنانی»،سر و کار خواهیم داشت. این رئیس جدید لبنانی کیست؟ آِیا چنین کسی را در نظر داریم؟ بعد، رابطهٔ او با ما چگونه خواهد بود؟ چگونه می‌خواهیم او را در اختیار خود بگیریم؟ تازه به چه قیمتی؟ آیا او با ما رو راست خواهد بود؟و بعد، اگر چنین آخوندی را پیدا کردیم، مگر نه این که باید با او به گفت­وگو بنشینیم و او را در جهت خواسته‌های کشورمان آماده کنیم؟ کاری که نتیجه‌اش از هم اکنون نامعلوم است.

واقعیت این است که هر چه فکر می‌کنم، نمی‌فهمم که چه لزومی دارد
که ما این همه زحمت بکشیم و موسی صدر را از مسندش به زیر بکشیم و بعد شخص دیگری را
پیدا و با او رابطه برقرار کنیم! بعد هم معلوم نباشد که آیا او واقعاً در اختیار
ما خواهد بود یا نه!؟ و افزودم: از نظر اطلاع شما نیز باید به صراحت بگویم که تا
به امروز این نمایندگی که من به تازگی آن را تحویل گرفته‌ام، با هیچ آخوند لبنانی
ارتباط آنچنانی نداشته و کسی را هم برای چنین موقعیتی در نظر نگرفته است.

قدر که در مقابل منطق اصولی من هیچ حرفی نداشت، ابرو در هم کشید و گفت:

– خوب!مگر نمی‌شود یک آخوند ایرانی را به جای موسی صدر بنشانیم؟

گفتم: اگر آخوند ایرانی شرایط موسی صدر را داشته باشد، اشکالی ندارد! ولی ما چنین آخوندی نداریم، ولابد می‌دانید که موسی صدر تبار لبنانی دارد.نیاکان او در زمان صفویان از جبل عامل لبنان به ایران کوچ کرده بودند و به همین علت هم خیلی راحت توانست ملیت لبنانی بگیرد.

بعد از مدتی گفت­وگو در این مورد،پرسید:

اصلاً در میان آخوندهای ایرانی که در لبنان هستند،‌ کسی هست که قابلیت جانشینی صدر را داشته باشد؟

پس از تعمق کوتاهی گفتم:

– تنها آخوندی که من می‌شناسم و ممکن است به درد این کار بخورد، «سید حسن شیرازی» است. کسی است که از عراق اخراج شده و اکنون ساکن لبنان است. به نظرِ من، تنها آخوندی است که می‌شود برای آینده روی او سرمایه گذاری کرد. اما  این که  بتواند از پس برنامهٔ جانشینی آقای صدر برآید، شک دارم.

قدر از من خواست که برنامهٔ تعویض آقای صدر از مجلس اعلای شیعیان لبنان را به گونهٔ سرپوشیده با او مطرح کنم و ببینم برای این کار آمادگی دارد یا نه؟

در اینجا، پیش از این که مطلب را ادامه دهم، لازم است به دو اتفاق مهمی که در این فاصله، دررابطهٔ من و آقای قدر افتاده بود، اشاره کنم.

۱- ارتقاء من به ریاست نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت کشور،در لبنان.

در گیر ودار کشمکش‌های میان من و آقای قدر، آقای همایون منصور، رئیس نمایندگی ساواک در لبنان،ماموریتش به پایان رسیدوآمادهٔ بازگشت به ایران بود. با توجه به این که انتخاب جانشین او، به عنوان رئیس نمایندگی لبنان، با نظر آقای قدر صورت می‌گرفت، من از فرصت استفاده کرده و به او گفتم: پس از رفتن آقای همایون منصور،اگر شخص دیگری به عنوان رئیس نمایندگی انتخاب شود، من هم تقاضای بازگشت به ایران را خواهم کرد. قصدم این بود که به آقای قدربگویم که علاقهٔ‌ٔ چندانی به ماندن در لبنان ندارم. به خصوص این که اگر قرار باشدرئیس جدیدی با نظر ایشان به لبنان بیاید.

آقای قدر خیلی سریع منظور مرا گرفت و با تعجب گفت: تو را با درجهٔ سروانی، به ریاست نمایندگی ساواک در کشور مهمی مثل لبنان، انتخاب نخواهند کرد.

گفتم: ایرادی ندارد و من هم بر می‌گردم به ایران. با توجه به این که چندماه دیگر من باید برای درجه سرگردی­ام، امتحان بدهم. لذا بهتر است در ایران باشم و خود را آمادهٔ این امتحان کنم.

بعد از گفت­وگوهای زیاد در این باره، آقای قدر که مرا مصمم دید، به خاطرِ برنامه‌هایش که نیازمند همکاری من بود گفت: در سفری که به تهران دارم، در این باره صحبت خواهم کرد. ببینم چکار می‌توانم بکنم.

با سفر آقای قدر به تهران، موضوع نمایندگی من رو به راه و حکم ریاست نمایندگی ساواک در لبنان به نام من صادر شد.

امتحان درجهٔ سرگردی‌ من هم در لبنان انجام گرفت. به این ترتیب که وابستهٔ نظامی ایران در اردن هاشمی، سرتیپ رضا مسیح­زاده با پرسش‌هائی که از ایران فرستاده بودند، به بیروت آمد و با نظارت جناب سفیر، آزمایش کتبی درجهٔ سرگردی من در سفارت انجام گرفت. در آن سال من در بیروت و همدورهٔ دیگرم، سروان حبیب تسلطی که شاگرد اول دورهٔ ما بود و در آن زمان در ویتنام خدمت می‌کرد، در محل ماموریت خود امتحان دادیم.

۲-  قطع تماس ‌من با موسی صدر

آقای قدر در سفر دیگرش به ایران، از سازمان خواسته بود که من ارتباطم را با آقای صدر قطع کنم. رابطه‌ٔ من با آقای صدر مربوط می‌شد به این که اگر آقای صدر پیامی برای سازمان (سپهبد ناصر مقدم مدیر کل اداره سوم ساواک)، داشت به من بسپارد که به تهران منتقل کنم و اگر سازمان هم پیامی برای آقای صدر داشت، من آن را به ایشان برسانم. و اینک به درخواست آقای قدر،دیگر اجازه نداشتم که با آقای صدر تماس بگیرم.

سپهبد ناصر مقدم

داستان ممنوعیت من از تماس با موسی صدر، برمی‌گردد به بعد از جریان مربوط به مصاحبهٔ آقای صدر با سلیم­الوزی مدیر و سردبیر مجلهٔ معروف «الحوادث». زیرا از زمان حضور من در لبنان، نه سازمان پیامی برای آقای صدر فرستاده بود و نه آقای صدر پیامی برای سازمان ارسال کرده بود. لذا، نیازی به ارتباط من با ایشان نبود. بعد از این مصاحبه بود که آقای صدر از من خواست به دیدارش بروم تا پیامی برای سازمان بفرستد و این اولین دیدار کاری من با آقای صدر بود. در آن دیدار، ایشان داستان مصاحبه خود را با الحوادث برای من تعریف کرد و آن قسمت از مقاله را که با سوء­نیت به تهران گزارش شده بود، برایم خواند و خودش آن را ترجمه کرد. بعد هم از من خواست که از تیمسار مقدم بخواهم که این مصاحبه توسط یک مترجم مسلط به زبان عربی ترجمه شود.

 وقتی آقای قدر از جریان دیدار من با موسی صدر و گزارشم با نظر مثبت به تهران مطلع گردید، متوجه شد که ارتباط داشتن من با آقای صدر به مصلحت او نیست. چون برای اولین بار بود که می‌دید، از طرف نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت کشور در خارج، گزارش او در سمت سفیر شاهنشاه آریامهر، با دلیل و مدرک نادرست عنوان می­‌شود.

مصاحبه روزنامه لبنانی «الحوادث» با موسی صدر

از دید آقای قدر ارتباط من با موسی صدر به هیچ وجه به مصلحت او نبود. از این‌رو در سفرش به تهران به ارتشبد نصیری گفته بود که معین‌زاده تحت تأثیر آقای صدر قرار گرفته‌ و مصلحت نیست که دیگر با او در ارتباط باشد. سازمان هم بی­آن که در این مورد تحقیق و از من پرس­وجوئی کند، به من ابلاغ کرد که از آن به بعد ارتباطم را با موسی صدر قطع کنم.

گفتنی است که من غیر از رابط بودن بین موسی صدر و سازمان، ارتباط دیگری با او نداشتم. این که چرا و به چه دلیلی من ممکن بود تحت تأثیر آقای صدر قرار بگیرم، برایم روشن نبود. در آن مورد خاص هم من گفته­های آقای صدر را عیناً به مرکز منعکس کرده بودم و آن­­ها هم می‌باید نوشتهٔ مرا که نظر آقای صدر بود، بررسی و در باره‌اش تحقیق می‌کردند.

واقعیت این است که آقای قدر می‌خواست تنها رابطهٔ میان موسی صدر با تهران را قطع کند، تا هیچ کس غیر از او، دربارهٔ موسی صدر به ایران خبری منعکس نکند.

 من در تمام مدتی که در لبنان بودم، یک بار در زمان سفارت آقای رکن الدین آشتیانی به درخواست خودم به منظور اعلام حضورم در لبنان، در دفتر کار آقای صدر (مجلس اعلای شیعیان) به دیدار او رفتم. یک بار هم در زمان انتشار مصاحبهٔ آقای صدر با سلیم الوزی مدیر و سردبیر «الحوادث»، به درخواست او، باز هم در مجلس اعلای شیعیان وی را ملاقات کردم و بس. در دومین ملاقات بود که من برای اولین بار، پیام ایشان با شرح مفصلی که حاکی از خواندن مقاله به زبان عربی توسط خود ایشان و ترجمه‌اش به فارسی  بود را به مرکز گزارش کردم.

در اینجا، می‌باید این نکته­یِ بسیار مهم را هم یادآور شوم که متاسفانه
با وجود این که حق به جانب موسی صدر بود، سازمان اطلاعاتِ و امنیت کشور جرأت نکرد
به عرض پادشاه برساند که مترجم سفارت در ترجمهٔ متن مصاحبه اشتباه کرده است. نتیجه
این که برای بار دوم با شیطنت موذیانهٔ آقای قدر، ارتباط آقای صدر با ایران قطع شد
و همهٔ پل‌های این ارتباط ضروری با غرض ورزی کینه توزانهٔ قدر فرو ریخت.
سپهبد تیمور بختیار

این را هم باید یاد‌آور شد که بار نخست هم در دور کردن موسی صدر از ایران، پس از دیدارش با سپهبد در بند، تیمور بختیار، یکی از کسانی که نقش مهمی داشت، آقای قدر بود.

در اینجا دریغ است این نکته را نگفته بگذاریم و بگذریم، و آن این که اگر این بد جنسی و بد طینتی را قدر نکرده بود و اجازه داده بود که رابطهٔ میان ایران و موسی صدر که پس از دیدار او با پادشاه ایران به وجود آمده بود، برقرار بماند،بی‌شک، آقای صدر برای کمک گرفتن از قذافی به لیبی نمی‌رفت و چه بسا کشته هم نمی‌شد!

آنچه مسلم است، موسی صدر به دلایل متعددی می­بایستی نقشی در انقلاب ایران می‌داشت و کشته شدن او در بحبوحهٔ پیروزی انقلاب، جای پرسش بسیاری دارد که تا کنون بی­پاسخ مانده است! این که چرا، وقتی انقلاب ایران در شرف پیروزی بود، او را از میان بردند!؟ چه کسانی و چه سیاستی در این امر دخیل بودند و نقش داشتند!؟

 فقط برای پی بردن به اهمیت این پرسش‌ها، کافی است، نگاهی بیندازیم به کسانی که پیش از انقلاب، در بیروت و در اطراف موسی صدر بودند! کسانی که اثر گذارترین افرادی بودند که انقلاب ایران را به ثمر رساندند. کسانی که حتی خمینی نیز بدون نظر آن­ها کوچک­ترین اظهار نظری نمی‌کرد یا اجازه نداشت اظهار نظری کند!؟ همهٔ کسانی که پاریس را در زمان حضور خمینی و برپائي انقلاب ایران تحت نظر داشتند، آنانی را که درحول و حوش خمینی بودند، دیده­اند، و به خوبی این واقعیت را می­دانند! چرا که به چشم خود حرکات آنان را دیده و به گوش خود سخنانشان را شنیده­اند! و…..

سخن بر سر کسانی است که با شروع انقلاب، خمینی را از عراق به کویت و سپس به پاریس بردند. کسانی که نبض انقلاب در دست آن­ها بود و همان‌ها هم پس از پیروزی انقلاب، عضو شورای انقلاب و بعد هم رئیس جمهور، وزیر دفاع، وزیر خارجه، رئیس سازمان رادیو و تلویزیون ایران شدند یا سایر پست‌های حساس را اشغال کردند.

و اینان همان کسانی بودند که سالیان دراز در اطراف امام موسی صدر پرسه می‌زدند. به دیدارش به لبنان می‌آمدند و از حمایت او برخوردار بودند، زمانی که نه اسمی از خمینی در میان بود و نه صحبتی از انقلاب اسلامی! ولی مجلس اعلای شیعیان لبنان مرکز ثقل مخالفین ایران بود، و…

باری موسی صدر برای سر و سامان دادن به اوضاع نابسامان شیعیان لبنان، سرش را به هر در و دیواری می‌زد تا بتواند کاری برای این بخش از مسلمانان محروم لبنان انجام دهد. در این رابطه، بدون شک ترجیح می‌داد، دست کمک به سوی پادشاه ایران دراز کند که تنها رهبرکشور مسلمان شیعهٔ جهان بود. پادشاه کشوری که خود اوو همهٔ بستگانش در آن سرزمین چشم به جهان گشوده بودند.این که او برای دریافت کمک به شیعیان لبنان، به سوی قذافی رفت، در اثرسوء نیت و سیاست غلطی بود که آقای قدر با آقای صدر اتخاذ کرده بود. به عبارت دیگر، موسی صدر را منصور قدر به دامن قذافی سوق داد که با این کارش هم به اعتماد ولینعمت خود پادشاه ایران و هم منافع کشورش جفا کرد.

روح الله خمینی، سیدحسن شیرازی

سید حسن حسینی شیرازی که بود؟

در پی خواستهٔ آقای قدر، به دیدار آقای سید حسن شیرازی رفتم. من بااین سید و برادران کوچک­ترش، آقایان صادق و مجتبی شیرازی که آن­ها هم معمم بودند،آشنا و در ارتباط بودم.

سید حسن که در آن زمان حدوداً سی و چند سال عمر داشت، آخوندی بود خوش سیما، خوش برخورد، مودب و مردم دار. می‌گفتند به زبان عرب تسلط کامل دارد، کتاب‌هائی هم در بارهٔ ادبیات عرب، اقتصاد اسلامی و امام زمان نوشته و اشعاری هم به زبان عربی سروده است. برخورد مودبانه او با ملاقات کنندگانش آنچنان دلچسب و دلپذیر بود که آقای موسی صدر که در جریان ارتباط من با او قرار گرفته بود، توسط یکی از دوستان،پیام داده بود که به آقای معین زاده بگوئید:«مواظب باشد، گول زبان نرم و چرب آقا سید حسن را نخورد».

از ویژگی‌های سید حسن شیرازی، تواضعی بود که در دیدارهای خود با اشخاص از خود نشان می‌داد.از جمله این که در تمام دیدارمان با هم، تا دم در به استقبالم می‌آمد، پیش از نشستن من، بر خلاف همهٔ آخوندها، منتظر می‌ماند که من بنشینم تا او بنشیند.در ضمن او یکی از آخوندهای شیک پوشی بودکه من در همهٔ عمرم در میان این طایفه دیده بودم.

 سید حسن شیرازی متولد ۱۹۳۵میلادی در عراق بود. او در زمان حکومت بعثی‌‌های عراق، به علت فعالیت‌های سیاسی، دستگیر، زندانی (در زندان معروف قوهّ­النهایه) شد و مورد آزار و شکنجه قرار گرفت و پس از خروج از زندان، ناچار عراق را ترک کرده و به سوریه رفت و سپس به لبنان آمد.

در سوریه دست به تاسیس حوزهٔ زینبیه زد و کارش رونق گرفت، ولی به علت بعضی از اختلافاتی که با موسی صدر پیدا کرده بود، به تحریک او و کمک شیخ نصرالله خلخالی نمایندهٔ معروف خمینی، از مراجع خواستند که از کمک به حوزهٔ زینبیه او خودداری کنند. سید حسن هم مجبور شد که حوزهٔ زینبیه را تعطیل و به لبنان کوچ کند.

در لبنان، من با برادران او سید صادق و سید مجتبی شیرازی که برای کار گذرنامه خود به سفارت آمده بودند، آشنا شدم و بعد هم به دیدار برادرشان سید حسن شیرازی به منزل او رفتم و پایهٔ دوستی مابین ما گذاشته شد.

در آن ایام سید حسن شیرازی، سخت مشغول تبلیغات برای برادر بزرگ خود، سید محمد شیرازی ساکن کویت بود که ادعای مرجعیت می‌کرد. او و برادرانش با آینده نگری، تعدادی از آخوندهای جوان را به افریقا می‌فرستادند که در میان کشورهای تازه استقلال یافتهٔ آن قاره، به تبلیغ اسلام و مذهب شیعه و مرجعیت سید محمد شیرازی بپردازند.

باری، در آن دیدار، من بعد از کلی مقدمه چینی، از او سئوال کردم که اگر روز و روزگاری قرار باشد، آقای صدر از مجلس اعلای شیعیان لبنان کنار گذاشته شود، آیا او برای جانشینی آقای صدرآمادگی دارد یا خیر؟

سید حسن شیرازی که آدم با هوش و زرنگی بود، سریع منظور مرا گرفت و در پاسخ گفت:

آقای معین زاده! مجلس اعلای شیعیان لبنان ارزش و اهمیتی ندارد که شما بخواهید در عزل و نصب ریاست آن دخالت کنید و خودتان را به درد سر بیندازید! اگر قصد شما در اختیار گرفتن شیعیان لبنان است، کمک کنید من در اینجا مرجع بشوم و اهداف امروز و فردای شما را در مقام یک مرجع دنبال کنم.

با تبسم معنی­داری گفتم: حاج آقا! سن و سال شما با مرجعیت جور در نمی‌آید، و افزودم: برادر بزرگ شما آقا سید محمد، به خاطر جوان بودنش،هنوز مرجعیتش درست جا نیفتاده و مورد قبول قرار نگرفته است. شما با این سنی که دارید، چطور می‌خواهید مرجع بشوید؟

حسن سید شیرازی گفت:

شما از اوضاع و احوال جامعهٔ روحانیت بی‌خبرید و نمی‌دانید که مرجع شدن به سن و سال ارتباطی ندارد. چنانچه سواد و معلومات نیز نقش آنچنانی در مرجعیت ندارد. اگر یک روحانی امکانات مالی داشته باشدو دست‌های از پشت پرده به حمایتش برخیزند، به سادگی می‌تواند مرجع بشود. از نظر شرعی هم کسانی هستند که کارشان مرجع سازی است، بلدند، چطور کسی را مرجع کنند. آن­ها هستند که یکی را با همهٔ بی­سوادی و بی تقوائی مرجع می‌کنند و دیگری را با همهٔ خصوصیات مرجعیت، از این مقام محروم می‌سازند. و افزود: شما کمک کنید و کاری به شدن و نشدنش نداشته باشید و خودمان می‌دانیم که چطور این کار را انجام دهیم.

در ضمن این را هم یادآور شوم: با همهٔ مخالفت‌های غرض­آلود، برادر ما آیت­الله، آقا سید محمد شیرازی، هماکنون یکی از مراجع عالم تشیع است. بعد از این هم یکی از مراجع اعلای عالم تشیع خواهد شد. جیغ و داد حسودانهٔ مشتی آخوند بی­سواد و بیکاره را در نظر نگیرید.

من سخنان سید حسن شیرازی را در بارهٔ مرجعیت تا حدودی قبول داشتم، و تصادفاً اولین بار من این سخنان را در بیروت از زبان «شیخ نصرالله خلخالی» شنیده بودم که یکی از کسانی بود که در مرجعیت خمینی سنگ تمام گذاشته بود.

اما این که سید حسن شیرازی ارزش و اهمیتی برای ریاست مجلس اعلای شیعیان قائل نبود، را نمی‌توانستم بپذیرم. مگر این که یا او در زمرهٔ مکتب آخوندهائی باشد که مخالف دخالت روحانیت در سیاست بودند و یا این که تصاحب مقام و منزلت آقای صدر در رأس مجلس اعلای شیعیان لبنان را، غیر عملی می‌دانست و نمی‌خواست در یک بازی دشوار و تقریباً نشدنی، شرکت کند. وگرنه به باور من تصاحب جایگاه آقای صدر، برای هر آخوندی یک آرزو و حتی رویا محسوب می‌شد.

دیدار من با آقای شیرازی در این مورد خاص با این گونه مباحث طی شد. برداشت من از سخنان او این بود که آقا سید حسن هم برخلاف نظر آقای قدر، این کار را ساده و راحت نمی‌دید و می‌دانست که جابه جا کردن آقای صدر، در اوضاع و احوال آن روزهای لبنان و حمایت اکثریت شیعیان از او، به مناسبت خدماتی که به این طایفه کرده بود، کار ساده‌ای نیست. از این رو داستان مرجعیت خود را به میان کشید تا هم پای خود را از این بازی ناشدنی بیرون بکشد،هم بی­جهت با موسی صدر و هوادارانش روبه رو نشود و هم بتواند کمکی برای کارهای خود از طرف سفارت و دولت ایران دریافت کند.

بعد از شنیدن نظرات او، از وی خداحافظی و خانه‌اش را ترک کردم تا آقای قدر را در جریان دیدار خود با او قرار دهم. و وقتی داستان دیدارم با سید حسن شیرازی را برای قدر شرح دادم، و نظرم را هم نسبت به واکنش او برای جایگزین شدنش به جای موسی صدر بیان کردم، مدتی به فکر فرو رفت و بعد، بی­آن که پاسخی به نظرات من بدهد، اظهار علاقه کرد که ترتیبی بدهم تا شخصاً‌ او را ببیند.

چندی بعد با ترتیباتی که داده بودم، سید حسن شیرازی را به رزیدانس، محل اقامت سفیر بردم. بعد از معرفی او به آقای قدر، آن دو را تنها گذاشتم که دو به دو با هم گفت­وگو کنند. نتیجه این دیدار چه بود؟ طبق معمول من از آن بی­اطلاع ماندم، ولی بعدها برایم روشن شد که آقای قدر پس از آشنائی با سید حسن شیرازی، تماس خود را با وی حفظ کرد و ادامه داد، تا از اودر جهت سم پاشی علیه موسی صدر استفاده کند.

گفتنی است که سید حسن شیرازی آخوندی بود بسیار جاه طلب ودر پی کسب شهرت.او همزمان با تبلیغ برای مرجعیت برادر بزرگش سید محمد شیرازی در کویت، سر خود را هم به هر در و دیواری می‌زد که جدا از ماجرای برادرش، خودش را هم مطرح سازد. و در این راه نیز موفق بود و نسبت به سن و سالش مطرح و معروف شده بود. به قول قدما، شناگر ماهری بود که دنبال آب می‌گشت، من هم با معرفی او به آقای قدر، آب مورد نیاز او را در اختیارش گذاشتم. ضمن آن که درخواست کمک او برای مرجع شدنش به جای جانشینی آقای صدر، لقمهٔ آماده‌ای هم بود، برای آقای قدر که از این نقطهٔ ضعف او بهره برداری کند و او را در مسیر اهداف خود  به کار بگیرد.

در همین زمینه، آقای قدر با معرفی سید حسن شیرازی به کامل اسعد، رئیس مجلس لبنان که از دشمنان دیرینهٔ موسی صدر بود، کاظم خلیل یکی از وزرای سابق و نماینده مجلس لبنان که پسرش نیز سفیر لبنان در ایران بود و دیگر مخالفین موسی صدر، میدانی به او داد که بتواند هم در میان آن بخش از شیعیان لبنان که مخالف موسی صدر و مجلس اعلای شیعیان بودند، جایگاهی برای خود پیدا کند و هم با دولتمردان لبنانی باب مراوده باز کند، تا جائی که حتی نخست وزیر لبنان هم او را‌پذیرفت و با وی به رأی­زنی ‌پرداخت. بعد هم پایش به رادیو و تلویزیون کشیده شد و القابی مانند«سماحة­الإمام سید حسن شیرازی» به او دادند که این لقب هم در لبنان بی­سابقه بود.

آقای قدربا زرنگی خاص خود، مشغول ساختن پهلوان یلی از سید حسن شیرازی در مقابل موسی صدر بود که با دگرگونی اوضاع و احوال ایران و پیروزی انقلاب، زحماتش به هدر رفت.

سید حسن شیرازی هم که با شامهٔ تیزش، آیندهٔ انقلاب ایران را پیش بینی می‌کرد، به همراهی با خمینی که با او از عراق آشنا بود و مراوده داشت، پیوست و به تبلیغ انقلاب و رهبر آن پرداخت. با این امید که او هم میوه چین این انقلاب خداد دادی به آخوندها باشد. ولی رندان زمانه آرزوی میوه چینی او را هم با ترورش بر باد دادند.

سید حسن شیرازی را در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ماه ۱۳۵۹زمانی که قصد شرکت در مراسم یادبود سید محمد باقر صدر در لبنان را داشت، دو نفر موتور سوار به ضرب گلوله ترور کردند و کشتند. اگر چه روزنامه رسمی مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق (الشهادة) در مصاحبه‌ای که با منشی صدام حسین، خالد عبدالغفار داشت، گفت صدام شخصاً دستور ترور سید حسن شیرازی را داده بود! ولی باور کردن این امر، چندان آسان نیست. به خصوص این که هیچ اشاره­ای به انگیزهٔ صدام حسین در کشتن او نشده است.

دراینجا ما بخشی از سرگذشت سید حسن شیرازی را در ارتباط با امام موسی صدر و منصور قدر بیان کردیم. گفتنی است که افراد خانواده حسینی شیرازی‌ در عالم تشیع جایگاه ویژه‌ای دارند. چنانکه برادر بزرگ سید حسن شیرازی، سید محمد شیرازی هم با خمینی رابطهٔ بسیار خوبی داشت. او در سال ۱۳۵۷ پس از پیروزی انقلاب اسلامی، از کویت به ایران و به شهر قم کوچ کرد. در قم، خمینی به خاطر مودت دیرینه‌اش با او، به دیدارش رفت و حرمت‌اش گذاشت.

نقل می‌کنند که با آمدن خمینی به عراق – کربلا در زمان تبعیدش، سید محمد شیرازی برخلاف علمای نجف و سید محمد باقر صدر و حزب الدعوه عراق، استقبال گرمی از او می­کند و حتی مقام امامت جماعت حرم امام حسین را در مدت اقامت خمینی در کربلا به او می­سپارد. بعد هم در تمام مدت تبعید خمینی رابطهٔ خوب خود را با او حفظ می‌کند.

در ایران، با این که در آغاز رابطهٔ بسیار حسنه‌ای با خمینی داشت، ولی به مرور زمان روابطشان تیره شد. در طول جنگ ایران وعراق نیز کار اختلاف آن دو به جائی رسید که خمینی دستور بازداشت خانگی او را صادر کرد. و سید محمد شیرازی در همین بازداشت خانگی، در سال ۱۳۸۰ فوت می‌کند و برادر سوم خانواده، سید صادق شیرازی بر جنازه برادر بزرگ نماز می‌خواند.

این بود سرنوشت دو پسر میرزا سید مهدی حسینی شیرازی و حال نوبت پسر سوم این خاندان، آقا سید صادق شیرازی است که داستان او و درگیری‌هایش با جمهوری اسلامی و حکومت آخوندها در ایران همچنان ادامه دارد.

مقاله قبلیاعتراض سازمان دیدبان حقوق بشر به محکومیت فعالان محیط زیست ایرانی
مقاله بعدیدرخواست سردار فدوی از بسیجیان: حداقل ۵ فرزند داشته باشید
هوشنگ معین زاده
نام من هوشنگ و نام خانوادگی ام معین زاده است. تولد و نوباوگی - در 19آذر ماه سال 1316 در شهر تبریز پا به این جهان گذاشتم و مانند همه نوزادان بعد از لحظاتی چشمان حیرت زده ام را با ترس و لرزبه این دنیای وانفسا گشودم. از آمدنم راضی بودم یا نه، نمی دانم، اما مادرم می گفت به جای اینکه مانند همه نوزادان گریه کنم، جیغ می کشیدم و با جیغ و دادم گوش همه را برده بودم، انگار که از زاده شدنت راضی نبودی. کی می داند، شاید به این علت جیغ و داد می زدم که بر خلاف میل و خواسته ام مرا به دنیا آورده بودند. آیا در جایی که بودم احساس راحتی و امنیت بیشتر می کردم؟ آیا از اینکه مرا جا به جا کرده بودند نا راضی بودم؟ هیچ کس پاسخ این پرسش ها را ندارد، حتی خود آدم. اگر بخواهم روشنترنحوه آمدنم را بیان کنم، باید بگویم که آمدن من بر خلاف همه مردم، بخصوص کسانی که می گویند، در زمان تولد می خندیدند و یا تکبیر می گفتند و به وحدانیت خدا گواهی می دادند و حتی مانند آنهایی که به صورت طبیعی گریه می کردند، نبود، من فقط جیغ می کشیدم و فریاد سر می دادم. امیدوارم که خوانندگان نپندارند که منظورم از مطرح کردن جیغ و داد کشیدنم در زمان تولد، خود بزرگ جلوه دادن یا آنرا به حساب معجزه ی تولد یافتن خود گذاشتن باشد،.نه! خود من فکر می کنم دلیل جیغ زدنم ممکن است در اثر بد خلقی و عصبانیت مامایی باشد که مرا به دنیا می آورد. به این گونه که احتمالاٌ آن زن بد کردار بخاطرناراحتی از مادرم، بی آنکه کسی متوجه باشد بشگونی از من گرفته بود یا اینکه بعد اززاده شدنم که مطابق معمول باید به پشت نوزاد کف دست بزنند که به نفس کشیدن بیفتند، مامای بد جنس این کف دستی را کمی محکمتراز حد معمول زده بود و یا هر کاردیگری که مرا واداربه جیغ و داد زدن کرده بود. بگذریم ازاین زاده شدن و این جیغ کشیدن کذایی که بالاخره هم نفهمیدم سبب آن چه بود. کودکی : کودکی من مانند کودکی همه کودکان بود. به روایت کسانی که مرا در آن عهد و ایام دیده بودند، هیچ نوع عمل یا حرکت غیر عادی از من سر نزده بود. به عبارت دیگر در تمام طول ایام کودکی، نه معجزه ای از من دیده شد، نه کراماتی به ظهور رسید و نه کار خارق العاده ای سر زد. خود من هم تا مدت ها از این بابت نه گله ای داشتم و نه شکایتی می کردم. اما وقتی که بزرگتر شدم و شنیدم، بعضی از بزرگان جهان از همان دوران کودکی کارهای عجیب و غریبی کرده بودند، شروع کردم به غصه خوردن و از اینکه من هم مانند آنها تا به دنیا آمدم، نگفته ام «لا اله الی الله» یا « الله و اکبر» و یا مانند عیسی زبان نگشوده و سخن های بزرگانه به لفظ شریف نیاورده ام، غمگین بودم و به کودکیم که نمی توانم بدان بنازم و ببالم تاسف می خوردم و به خود می گفتم : کاش من هم کاری کرده بودم که کودکان دیگر قادر به انجامش نبودند. یادم هست بعد از خواندن قصه زاد روز پیغمبر اسلام و معجزاتی که می گویند در آن روز بزرگ رخ داده است، مانند شکستن سقف کاخ کسرا، خاموش شدن آتش آتشکده فارس، شروع به جستجو و تحقیق کردم. با انجمن های زردشتی و با پژوهشگرانی که در باره این آئین تحقیق کرده اند به مکاتبه پرداختم و پرسشم هم این بود که آیا در ساعت هشت و بیست و سه دقیقه بامداد روز 19 آذر ماه 1316 آتش هیچ آتشکده ای خاموش شده بود یا نه؟ که البته با بی مهری تمام هیچ یک از آنها پاسخی به پرسش من ندادند. زمانی هم در گاهنامه های کشورهای مختلف به دنبال فرو ریختن سقف قصرهای سلاطین و یا خراب شدن گنبد مساجد و کلیساها و کنیسه ها و غیره می گشتم که در این جستجوها هم چیزی به دستم نیفتاد که بتوانم آنرا به عنوان معجزه روز تولد خود بشمار آورم. وفتی این حسرت به دل مانده ام را برای یکی از دوستان پیر خود بازگو کردم، پیر مرد فرزانه با توپ و تشر به من گفت : - مرد حسابی نوزاد که حرف نمی زند! نوزاد که نمی تواند دستش را پشت گوشش بگذارد و اذان بگوید! نوزادان حتی پدر و مادرشان را که در کنارشان حضور دارند نمی شناسند، چطور می توانند خدایی که حضور ندارد و همیشه هم غایب است بشناسند و به وحدانیت او شهادت بدهند! این دوست پیر آنقدر در باره ناتوانی نوزادان بنی آدم برای من موعظه کرد که از پندار ساده لوحانه خود سخت شرمنده و ناچار شدم حرف و حدیث هایی که در باره معجزات زمان زاده شدن بعضی ها، بخصوص پیغمبران و امامان عزیز می زنند همه را منکر شوم و گناهی دیگر بر جمع گناهان بی حد و حصر خود بیافزایم . با این همه ناچارم اعتراف کنم که مدت ها از اینکه زایش من بدون هیچ حادثه و اتفاقی رخ داده است، به شدت غمگین بودم و به خود می گفتم کاش یا به دنیا نیامده بودم! یا در وقتی زاده می شدم که یک اتفاق عظیم و جلیلی رخ داده بود که بتوان آنرا به عنوان معجزه زاد روز تولدم قلمداد کنم و از این بابت پیش این و آن پزی بدهم! اما افسوس که چنین نشد ..... جوانی و تحصیلات : تحصیلات ابتدای خود را در تهران دبستان ترقی و تحصیلات متوسطه ام را در دبیرستانهای اقبال و سعید تهران و دبیرستان فرخی آبادان به پایان رساندم و در سال 1336 دیپلم ریاضی خود را از دبیرستان فرخی آبادان گرفتم. سال 1337 وارد دانشکده افسری و در سال 1340 به درجه ستوان دومی نائل و خدمت نظامی خود را آغاز کردم. دوران خدمت افسری: خدمت افسری خود را درنیروی دریایی شاهنشاهی شروع و در طول سالهایی که دراین نیرو بودم در پادگان ها و سمت های مختلف انجام وظیفه کردم ،دو سالی نیز به عنوان سرپرست دانش آموزان نیروی دریایی به ترکیه رفتم که ضمن سرپرستی دانش آموزان دوره ناوبری را در نیروی دریایی ترکیه گذراندم. پس از بازگشت از ترکیه شش ماه به ماموریت کشوراردون هاشمی و پس از آن به مدت چهار سال در کشور لبنان انجام وظیفه کردم.. دوران خدمت غیر نظامی : در سال 1355 بنا به درخواست سازمان بنادر برای تصدی پست مدیر عاملی کشتی رانی اروند رود که قرار بود با همکاری ایران و عراق تشکیل گردد، ازارتش به وزارت راه منتقل و به سمت مشاور مدیر عامل سازمان بنادر منصوب شدم. با روی کار آمدن دولت شریف امامی بنا به درخواست وزیر مشاور در امور اجرایی و پیگیری نخست وزیر به نخست وزیری منتقل و در پست مدیر کل امور اجرایی و پیگیری نخست وزیر مشغول انجام وظیفه شدم. در همین سمت با آخرین نخست وزیران ایران، ارتشبد ازهاری و شاهپور بختیار نیز همکاری کردم که با سقوط دولت شاهپور بختیار به خدمت من نیز پایان داده شد. سه ماه بعد از انقلاب من هم در پی تعقیب های مکررمامورین جمهوری اسلامی که مدام در پی من بودند و مرا نمی یافتند، ناچار شدم از راه کوه به ترکیه بگریزم و از آنجا به پاریس بیایم . اکنون هم دوران هجرت خود را در این کشور ادامه می دهم تا کی باشد که هجرت من نیز مانند هجرت پیشینیان به پایان برسد یا اینکه عمری را که با جیغ زدن آغاز کرده ام با جیغ زدن هایی که در سر پیری شروع نموده ام به پایان برسد......