آیا واقعا همه تقصیرها با رژیم آخوندی است؟!

0
121

نه ، اشتباه نکنید، به هیچوجه نمی خواهم از دست اندرکاران حکومتی که جز سنگدلی و مصیبت و جور و هزاران مشکل اخلاقی و اقتصادی و مالی و ……. برای ملت ایران به همراه آورده دفاع بکنم. اما مایلم هزاران بار، از ایرانیانی که با کمال تأسف، در این برهه زمانی ناگزیرم که آنها را هم میهنان خودم بدانم انتقاد نمایم. اصولا باید ننگمان باشد، که چنین افراد ددمنش و حیوان صفتی، از آب و هوای ایران می نوشند و تنفس می کنند. در سرزمینی که در روزگاران گذشته، حتی رفاه دشمنان خودشان را هم در نظر می گرفتند؛ حضور این مردمان دیوصفت و عاری از کرامات انسانی، نه فقط تأسف بار، بلکه بسیار حرمان برانگیز و غم افزاست!

 

گهگاه دوستان شفیقی از ایران و سایر نقاط جهان، یا تلفنی و یا از طریق ایمیل، حقایق بسیار دردناکی را به من اطلاع می دهند؛ که ناچارم لحظاتی طولانی در اندیشه باشم؛ که آیا ایران را لباسی دیگر پوشانده اند؟ آیا گنجایش خانه پدری ما را، از افرادی که وحشی تر از حیوانات جنگل هستند انباشته اند؟ آیا مام میهنم را افسون نموده اند؟ که چنین خبرهائی باید به گوشمان برسند و بیش از پیش عذابمان بدهند؟!

 

دوستی می گفت، وقتی چندین جوان مبارز و سلحشور ایرانی را، به دلائل مختلف( گاهی هم بدون هیچ دلیلی)، دستگیر می کنند و به زندان های مخوف این رژیم جنایتکار می برند؛ هر کاری کرده باشند تفاوتی نمی کند؛ چون اول بدون کوچکترین بازجوئی از آنها، و یا دادن فرصتی کوتاه به ایشان، که چند جمله ای در مورد بی گناهی شان بگویند؛ و یا برای بی جهت دستگیر نمودن شان معترض بشوند؛ شروع می کنند به تجاوزات جنسی گروهی به آنها، به این نیز قناعت نمی کنند، وقتی آن بیچاره ها کاملا از حال می روند و بی حس و بی رمق می شوند؛ بدنهای تضعیف شده ایشان را، که از ضربات شلاق خونین شده اند؛ و از فشار چندین بار پیاپی مورد تجاوز قرار گرفته شدن، حتی توان غلتیدن و جا بجائی را ندارند؛ در کنار یکدیگر روی زمین می اندازند؛ سپس با آن پوتین های سنگین و دردآور، به طور گروهی از روی بدن آنها به این سوی و آن سوی می روند و باز می گردند!

 

داشتم با افکارم مبارزه می کردم که زیاد به این موضوع نیندیشم و باورش نکنم؛ که تلفن یک جوان میان بیست تا سی ساله، چنان نهیبی بر جان و تن و روح و روانم زد؛ که از زندگی بیزارم نمود. می گفت: ” یک هفته است که به خانه مان نرفته ام “؛ پرسیدم چرا؟ در جوابم گفت: ” خجالت می کشم بروم ” ؛ با تعجب علت شرم او را جویا گشتم؛ پاسخ داد: ” به علت خونریزی نمی توانم به خانه بروم، می دانم که پدر و مادرم بسیار نگران اند و در جستجوی من می باشند. ” ؛ یک لحظه پس از شنیدن عبارت < خونریزی >، بی اختیار فکر کردم که دختری است که به علت پریود ماهانه دچار خونریزی شده باشد؛ اما اگر هم چنین بود، هیچ دلیلی برای شرمساری وی وجود نداشت. بلافاصله از او پرسیدم، می توانی کمی واضح تر به من بگوئی که چه بر سرت آمده که به خونریزی افتاده ای؟ صدای پاسخ مثبتی که به سؤآل من داد در لابلای هق هق گریه هایش محو شد!

 

کمی که آرام گرفت، با همان بغض در گلو مانده اش گفت: ” هفته پیش با چندتا از دوستان هم سن و سال، در خانه یکی از میان خودمان جمع شده بودیم. هر هفته برای تمرین موزیک و نواختن چند ساز از یکی از افراد گروهمان که نواختن آن سازها را می داند می آموزیم. نمی دانم چه کسی گزارش جمع شدن ما را به آنها داده بود؟ که یکباره به خانه دوست مان ریختند و همگی مان را دستگیر کردند و بردند. ” !

 

کجا بردنتان؟ من از او جویا شدم؛ جواب داد: ” نمی دانم کجا بود، اما لباس های نظامی به تن داشتند. “؛ پرسیدم زندان بود یا پاسگاه پلیس؟ او هم گفت: ” شاید زندان، شاید هم پاسگاه پلیس، اما غیر از خودشان کسی در آنجا نبود. تا وقتی که ما را جلوی پیشخوان باجه اطلاعات نگاه داشته بودند؛ هیچ مراجعه کننده ای را ندیدیم که به آنجا وارد شود یا از انجا خارج شده و بیرون برود. ” ؛ بعد با پوزش های پشت سرهم از من خواست که اگر می توانم به او کمک بکنم. نزد خودم فکر کردم، همه این ماجرائی که او می گوید؛ چه ارتباطی با خونریزی می تواند داشته باشد؟!

 

وقتی بقیه ماجرای خود و دوستان اش را برایم تعریف کرد؛ از اینکه فقط یک شب در آن دارامجانین بوده اند خوشحال شدم و خدای را سپاس گفتم. می گفت که همگی شان به شدت به همگی ما تجاوز کردند. وقتی هم که خودشان دیگر توان این کار را نداشتند؛ از بطری و چوب و انواع اشیای شبیه به آنها ما را شکنجه می نمودند. تا جائی که همگی مان تقریبا بیهوش شده بودیم. وقتی که به هوش آمدیم، متوجه شدیم که سپیده سحر دمیده و ما در یک بیابان برهوت بر روی زمین افتاده بودیم !

 

بعد ادامه داد، وقتی به خودمان آمدیم، متوجه شدیم که به شدت درد می کشیم و نمی توانیم قدم از قدم برداریم. مانند بچه ها گریه می کردیم؛ حتی اگر درد هم نمی کشیدیم، از شدت تشنگی و گرسنگی ، هیچ نا و رمقی در وجودمان نبود که بتوانیم راه بیفتیم تا خودمان را به جای امنی برسانیم. تا اینکه تراکتوری را دیدیم، که از چندین متر دور تر از جائی که ما روی زمین ولو شده بودیم می گذشت. یکباره همگی مان با هم داد زدیم: ” کمک ، کمک . ” راننده تراکتور که صدای ما را شنید؛ آن را خاموش کرد و از داخل تراکتورش پائین پرید و به سوی ما آمد. به طور سربسته داستان تلخ مان را به او گفتیم؛ خیلی ناراحت شد و با سرعت تراکتور را برد که با وانت خودش به آنجا بیاید و ما را به همراه خودش به آبادی ببرد. با همه نیازی که به کمک او داشتیم؛ وحشت وجودمان را گرفته بود. می ترسیدیم که آدم بدی باشد و برود و چند نفر بد ذات تر از آنهائی را که با ما چنان کرده بودند؛ با خودش بیاورد و دوباره ما را آزار بدهند!

 

وقتی همه حرفهای تلخ خود را برای من بازگو نمود؛ پرسیدم الان در چه حالی و در کجا هستید؟ گفت: ” آن مرد باشرف وقتی با وانت خودش نزد ما برگشت؛ مقدار زیادی خوراکی برایمان آورده بود. وقتی آب نوشیدیم و خوراکی ها را خوردیم؛ ما را سوار وانت کرد و به خانه یکی از میان خودمان که تنها زندگی می کرد برد. هنوز در خانه این دوست هستم، خونریزی امانم نمی دهد، و از بلائی که بر سرم آمده، شرم دارم تا ماجرایم را به پدر و مادر و بستگانم بگویم. ” !

 

حق با او بود، آن کار واقعا همچون بلائی غیر منتظره بر سر این چند جوان نازل شده بود. آدرس یکی از پزشکان میهن پرستی را که یادم بود را به وی دادم؛ که برای درمان نزد او برود. اما هنوز نمی توانم به خودم بقبولانم؛ که کدامیک از این دو گروه حیوان ترند؟ اربابان خونخوار و خودکامه و قدرت پرست آنها؟ یا نوکران ظالم و دیوصفت و وحشی و روانی حاکمان جاهل و فاسد و جنایت پیشه جمهوری ددمنش و اهریمن تبار آخوندها؟!

 

این نوکرهای ناانسان و بی آزرم را، که چنین عملیات وحشیانه ای را با شهروندان ایرانی انجام می دهند؛ چگونه ایرانی بدانیم؟ اینها وحشی تر از اربابان جانی خودشان هستند. وقتی در آن اداره که معلوم نیست کجا بوده است؛ به چنین اعمال موحش و سنگدلانه ای دست می زنند؛ ما را به این فکر وا می دارند که بگوئیم؛ همیشه هم سران دزد و آدمکش این جمهوری فناتیک قرون وسطائی مقصر نیستند؛ این دسته از مردمانی که بدون کوچکترین دستوری از سوی اربابان قاتل خودشان، به چنین عملیات شنیعی دست می زنند؛ از آنها وحشی تر و جانی تر و ناانسان تر و ستمکارتر و گناهکار ترند. می خواهید بپذیرید، یا نپذیرید؛ باور کنید که اینها هم خودشان را ایرانی می دانند!

 

زمستان 2572 شاهنشاهی هلند

 

محترم مومنی روحی

 

 

مقاله قبلینیلوفر آبی در مشت سرباز هخامنشی جاودانه شده‌است
مقاله بعدیگزارشی از وضعیت دراویش بیمار در زندان های کشور؛ مقامات قضایی و امنیتی، عاملان تشدید بیماری‌های دراویش زندانی
محترم مومنی روحی
شرح مختصری از بیوگرافی بانو محترم مومنی روحی او متولد سال 1324 خورشیدی در شهر تهران است. تا مقطع دبیرستان، در مجتمع آموزشی " فروزش " در جنوب غربی تهران، که به همت یکی از بانوان پر تلاش و مدافع حقوق زنان ( بانو مساعد ) در سال 1304 خورشیدی در تهران تأسیس شده بود؛ در رشته ادبیات پارسی تحصیل نموده و دیپلم متوسطه خود را از آن مجتمع گرفته است. در سال 1343 خورشیدی، با همسرش آقای هوشنگ شریعت زاده ازدواج نموده؛ و حاصل آن دو فرزند دختر و پسر 47 و 43 ساله، به نامهای شیرازه و شباهنگ است؛ که به او سه نوه پسر( سروش و شایان از دخترش شیرازه، و آریا از پسرش شباهنگ) را به وی هدیه نموده اند. وی نه سال پس از ازدواج، در سن بیست و نه سالگی، رشته روانشناسی عمومی را تا اواسط دوره کارشناسی ارشد آموخته، و در همین رشته نیز مدت هفده سال ضمن انجام دادن امر مشاورت با خانواده های دانشجویان، روانشناسی را هم تدریس نموده است. همزمان با کار در دانشگاه، به عنوان کارشناس مسائل خانواده، در انجمن مرکزی اولیاء و مربیان، که از مؤسسات وابسته به وزارت آموزش و پرورش می باشد؛ به اولیای دانش آموزان مدارس کشور، و نیز به کاکنان مدرسه هائی که دانش آموزان آن مدارس مشکلات رفتاری و تربیتی داشته اند؛ مشاورت روانشناسی و امور مربوط به تعلیم و تربیت را داده است. از سال هزار و سیصد و پنجاه و دو، عضو انجمن دانشوران ایران بوده، و برای برنامه " در انتهای شب " رادیو ، با برنامه " راه شب " اشتباه نشود؛ مقالات ادبی – اجتماعی می نوشته است. برخی از اشعار و مقالاتش، در برخی از نشریات کشور، از جمله روزنامه " ایرانیان " ، که ارگان رسمی حزب ایرانیان، که وی در آن عضویت داشته منتشر می شده اند. پایان نامه تحصیلی اش در دانشگاه، کتابی است به نام " چگونه شخصیت فرزندانتان را پرورش دهید " که توسط بنگاه تحقیقاتی و مطبوعاتی در سال 1371 خورشیدی در تهران منتشر شده است. از سال 1364 پس از تحمل سی سال سردردهای مزمن، از یک چشم نابینا شده و از چشم دیگرش هم فقط بیست و پنج درصد بینائی دارد. با این حال از بیست و چهار ساعت شبانه روز، نزدیک به بیست ساعت کار می کند. بعد از انقلاب شوم اسلامی، به مدت چهار سال با اصرار مدیر صفحه خانواده یکی از روزنامه های پر تیراژ پایتخت، به عنوان " کارشناس تعلیم و تربیت " پاسخگوی پرسشهای خوانندگان آن روزنامه بوده است. به لحاظ فعالیت های سیاسی در دانشگاه محل تدریسش، مورد پیگرد قانونی قرار می گیرد؛ و به ناچار از سال 1994 میلادی،به اتفاق خانواده اش، به کشور هلند گریخته و در آنجا زندگی می کند. مدت شش سال در کمپهای مختلف در کشور هلند زندگی نموده؛ تا سرانجام اجازه اقامت دائمی را دریافته نموده است. در شهر محل اقامتش در هلند نیز، سه روز در هفته برای سه مؤسسه عام المنفعه به کار داوطلبانه بدون دستمزد اشتغال دارد. در سال 2006 میلادی، چهار کتاب کم حجم به زبان هلندی نوشته است؛ ولی چون در کشور هلند به عنوان نویسنده صاحب نام شهرتی نداشته، هیچ ناشری برای انتشار کتابهای او سرمایه گذاری نمی کند. سرانجام در سال 2012 میلادی، توسط کانال دو تلویزیون هلند، یک برنامه ده قسمتی از زندگی او تهیه و به مدت ده شب پیاپی از همان کانال پخش می شود. نتیجه مفید این کار، دریافت پیشنهاد رایگان منتشر شدن کتابهای او توسط یک ناشر اینترنتی هلندی بوده است. تا کنون دو عنوان از کتابهای وی منتشر شده و مورد استقبال نیز قرار گرفته اند. در حال حاضر مشغول ویراستاری دو کتاب دیگرش می باشد؛ که به همت همان ناشر منتشر بشوند. شعار همیشگی او در زندگی اش، و تصیه آن به فرزندانش : خوردن به اندازه خواب و استراحت به اندازه اما کار بی اندازه است. چون فقط کار و کار و کار رمز پیروزی یک انسان است.