نام این خونسردی ها را چه بگذاریم؟!

0
350

در میان موجودات زنده در جهان، دو گروه آنها جاندارانی در طبقه انسان و حیوان قرار دارند. وقتی که دروس زیست شناسی را مرور می کردیم؛ چنین می آموختیم که حیوانات در انواع گوناگون تقسیم بندی می شوند. یکی از این انواع، جانورا ” خونسرد ” هستند؛ که بیشتر شان در گروه حشرات و خزندگان جای می گیرند. اما ظاهرا در این پریود زمانی، به علت روی دادن اتفاقات بسیار دلخراش، و به وقوع پیوستن کردارهای ضد بشری توسط برخی از آدم های جوامع مختلف در کلنی بشری در گیتی، نوع جدیدی از پدیده خونسردها در میان اجتماعات انسانی هم به وجود آمده، که ثبت چنین اتفاق غیر منتظره ای، بر عهده صاحبنظران و بشردوستان و متخصصان مسائل اجتماعی در جهان است !

در هیچ زمانی از عمر میهن مان، تاریخ سرزمین باستانی ما به یاد نمی آورد؛ که ایران مردمانی چنین خونسرد و بی توجه نسبت به رویدادهای جامعه شان داشته باشد. در نهایت شرمساری و تأسف و افسردگی، گوئی چنین بلای عظیمی، که ناشی از سرشت بی تفاوتی در میان بسیاری از مردم ایران می باشد؛ بر سر همگی ما آمده، بر غیرتمندان جامعه است؛ که یک ” آن ” نیز در این رابطه سکوت نکنند و بدان بپردازند. حتی اگر مخالفان بر ما بتازند؛ و ما را به هر عنوانی که بخواهند متهم نمایند!

 بیان حقیقت همیشه تلخ است، ولی سکوت کردن های غیر مسؤلانه نیز، پیآمدهای حزن آوری را در بر دارد؛ که موجبات بدتر و شدیدتر شدن این فاجعه در میهن مان را فراهم می سازد. چرا که: ” اگر گویم زبان سوزد، و گر خاموش بنشینم، مغز استخوان سوزد. ” !

عده ای از هم میهنان ما، به مناسبت های ظلم و ستمی که به آنها می شود؛ مانند همین مالباختگان بنگاه های سپرده گذری سارق و شارلاتان، که پول های مردم را به تاراج برده و گریخته اند؛ به خودشان جرأت می دهند، که با همه شرارت هائی که از مأموران حاکم در کشورشان سراغ دارند. به خیابان می آیند و ضمن تجمع در مقابل مکان های محل کار دزدان فراری، شعارهای سر و دندان شکنی هم نثار مسؤلان مملکت مانند رهبر نیز می کنند( ای رهبر فرزانه ایران شده دزدخانه)، یا ( ای رهبر آزاده، مگر دزدی آزاده؟) ؛ همچنین، رؤسا و مدیران بانک های کشور مانند بانک مرکزی را نیز، مورد خطاب های معترضانه خویش قرار می دهند؛ و پول های برباد رفته شان را از وی مطالبه می کنند!

بعضی ها نیز به خاطر ممنوع شدن اجرای کنسرت در شهرشان، به خیابان می ریزند و شعارهای مخالفت آمیز خویش را سر می دهند. و بسیاری دیگر از این نمونه ها، که البته همگی شان منطقی به نظر می رسند. اما تکه تکه شدن یک دختر هفت ساله به دست یک جانی وحشی و بیمار روانی، از نظر خیلی ها آنقدر دارای اهمیت نیست؛ که خودشان را به خیابان های محل سکونت شان برسانند؛ و از مسؤلان و دست اندرکاران تأمین امنیت در کشور خویش بپرسند: ” آیا عصب های غیرت شما سوخته اند؛ که چنین مصیبت بزرگ اجتماعی را درک نمی کنید؟ جستجو برای یافتن قاتل و زندانی کردن آن کافی به نظر نمی رسد؛ چون که تعداد اینگونه تجاوزات اجتماعی محدود و معدود نیست. سال گذشته جنازه تکه پاره شده یک دخترک افغان در اتاق پسر همسایه دیوار به دیوار خانه شان پیدا شد. اکنون هم پدر و مادر و فامیل ” آتنا اصلانی ” هفت ساله، در مصیبت قتل فجیع دخترشان سوگوار شده اند!د

چقدر صبر کنیم تا دیگر از این دست رخدادهای وحشیانه در جای جای میهن مان را شاهد نباشیم؟ سوخته شدن عصب های غیرت و انسانیت سردمداران سفاک و شقاوت پیشه جمهوری پلید اسلامی روایتی دیگر است. چرا که هر چه توحش در جامعه افزایش بیابد؛ به نفع این جانیان و حکومت منفورشان است. ولی چنانچه عصب غیرت و میهن پرستی مردم بسوزد و خاکستر بشود؛ آنگاه است که باید به خودمان، جهت از دست دادن حمیت های انسانی خویش، و خارج شدن مان از مدار نوعدوستی و میهن پرستی و احساس مسؤلیت و وظیفه شناسی ملی، نسبت به مملکت و هم میهنان مان تسلیت بگوئیم!

حقیقت تلخ تر این است؛ که خود این جنایتکاران متجاوز و قاتل هم، قربانیان دست درازی های دیگران به ایشان، در دوران کودکی خویش می باشند. البته اینان نیز به گونه ای بیماران روانی هستند؛ که ثمره ی عدم مدیریت صحیح اجتماعی توسط مدیران مملکت می باشند. درون مدارس ما باید چه آموزش هائی اولویت داشته باشند؟ وقتی که دختران و پسران کشورمان، در مدارس مجزا آموزش می بینند؛ طبیعی است که همواره جنس مخالف برای شان یک معما باشد. هنگامی که در همین مدارس مجزا، دانش آموزان ایرانی(هم دختر و هم پسر)، از آموزگاران و مربیان خودشان، چیزی در باره مسائل مربوط به جسم و جنسیت شان نمی شنوند و نمی آموزند؛ بدیهی است که عدم آشنائی شان به چنین مواردی، پیوسته ایشان را به بیراهه های فریب خوردن و حتی فریب دادن سوق بدهند!

از سال 1994 میلادی، به اتفاق همسرم جهت آوردن نوه یک ساله مان، به مهد کودکی که وی روزها هنگام سر کار بودن پدر و مادرش در آنجا مراقبت می شد می رفتیم. گاهی که زودتر از موقع به آنجا می رسیدیم؛ بر روی نیمکت نزدیک به محوطه آنجا می نشستیم. تا زمان تحویل گرفتن او از مربی اش برسد. تماشای یک منظره بسیار عالی و آموزنده، به ویژه برای من که خودم متخصص تعلیم و تربیت و روانشناس بودم؛ هم زیبا و دیدنی بود، و هم آه کشیدنی و افسوس خوردنی. کودکان از یک تا سه ساله، درون حوضچه کم عمقی در محوطه چمن روبروی ساختمان مهد کودک، لخت و برهنه در حال آب بازی و اندوختن فرح و شادی در خویشتن بودند. به یاد بچه های مردم خودمان در کودکستان های ایران می افتادم؛ که دخترکان سه چهارساله نیز، می بایست با پوشش کامل به آن مراکز برده و آورده بشوند!

خوشبختانه فرزندان خودم در دوران کودکی و نوجوانی، در مدارس مختلط آن زمان در میهن مان آموزش می دیدند. اما تفاوتی نمی کند، همه آن بچه ها و نوجوانائی که در طول این سی و هشت سال و پنج ماه گذشته، که در ایران زیر ستم ملاهای حاکم بر کشورشان به چنین آموزشگاه ها و مدارس و مؤسسات آموزشی و پرورشی رفته و می روند؛ همگی شان فرزندان ما هستند؛ هر چه که تا کنون بر سر فرزندان ایرانزمین آمده است؛ فقط نتیجه تابوهای موجود در حکومت ابلهان اسلامی در کشورمان نیست. بلکه ظاهرا عصب های برخی از هم میهنان نیز چنان سوخته است؛ که با وجود چنین ناملایمات اجتماعی، به جای آنکه به هر طریق ممکن، از مسؤلان بدون مسؤلیت در کشورشان بخواهند؛ که به این مسائل توجه شایسته و کافی داشته باشند. یا در صفوف شیاطین نمازهای جمعه و جماعت گرد هم می آیند. و یا با خریدن روادیدهای گزاف، خودشان را به حرم زینب در سوریه و محمد در عربستان و علی و…. در عراق می رسانند. چشم و همچشمی های میان مردم در ایران، همه امور مهم ایشان را، فدای اینگونه بی توجهی های اجتماعی نموده، تا جائی که قتل و جنایت روزافزون در کشور را نمی بینند. اما به سوریه و عراق و عربستان رفتن همسایه و فامیل را کاملا می بنند؛ و خودشان را با هر بدبختی و دنائتی، برای عقب نماندن از خیل مسافران زیارتی سیاحتی، راهی ممالک تازیان می نمایند!

آنجائی که فقر فرهنگی لانه گزیند؛ انتظار در امان ماندن ساکنان اش از چنین بلاهای اجتماعی، نه فقط بیهوده، بلکه غیر عقلائی است !

محترم مومنی

 

مقاله قبلی«مریم میرزاخانی» درگذشت
مقاله بعدیدی‌کاپریو و اسکورسیزی بار دیگر همکار می شوند
محترم مومنی روحی
شرح مختصری از بیوگرافی بانو محترم مومنی روحی او متولد سال 1324 خورشیدی در شهر تهران است. تا مقطع دبیرستان، در مجتمع آموزشی " فروزش " در جنوب غربی تهران، که به همت یکی از بانوان پر تلاش و مدافع حقوق زنان ( بانو مساعد ) در سال 1304 خورشیدی در تهران تأسیس شده بود؛ در رشته ادبیات پارسی تحصیل نموده و دیپلم متوسطه خود را از آن مجتمع گرفته است. در سال 1343 خورشیدی، با همسرش آقای هوشنگ شریعت زاده ازدواج نموده؛ و حاصل آن دو فرزند دختر و پسر 47 و 43 ساله، به نامهای شیرازه و شباهنگ است؛ که به او سه نوه پسر( سروش و شایان از دخترش شیرازه، و آریا از پسرش شباهنگ) را به وی هدیه نموده اند. وی نه سال پس از ازدواج، در سن بیست و نه سالگی، رشته روانشناسی عمومی را تا اواسط دوره کارشناسی ارشد آموخته، و در همین رشته نیز مدت هفده سال ضمن انجام دادن امر مشاورت با خانواده های دانشجویان، روانشناسی را هم تدریس نموده است. همزمان با کار در دانشگاه، به عنوان کارشناس مسائل خانواده، در انجمن مرکزی اولیاء و مربیان، که از مؤسسات وابسته به وزارت آموزش و پرورش می باشد؛ به اولیای دانش آموزان مدارس کشور، و نیز به کاکنان مدرسه هائی که دانش آموزان آن مدارس مشکلات رفتاری و تربیتی داشته اند؛ مشاورت روانشناسی و امور مربوط به تعلیم و تربیت را داده است. از سال هزار و سیصد و پنجاه و دو، عضو انجمن دانشوران ایران بوده، و برای برنامه " در انتهای شب " رادیو ، با برنامه " راه شب " اشتباه نشود؛ مقالات ادبی – اجتماعی می نوشته است. برخی از اشعار و مقالاتش، در برخی از نشریات کشور، از جمله روزنامه " ایرانیان " ، که ارگان رسمی حزب ایرانیان، که وی در آن عضویت داشته منتشر می شده اند. پایان نامه تحصیلی اش در دانشگاه، کتابی است به نام " چگونه شخصیت فرزندانتان را پرورش دهید " که توسط بنگاه تحقیقاتی و مطبوعاتی در سال 1371 خورشیدی در تهران منتشر شده است. از سال 1364 پس از تحمل سی سال سردردهای مزمن، از یک چشم نابینا شده و از چشم دیگرش هم فقط بیست و پنج درصد بینائی دارد. با این حال از بیست و چهار ساعت شبانه روز، نزدیک به بیست ساعت کار می کند. بعد از انقلاب شوم اسلامی، به مدت چهار سال با اصرار مدیر صفحه خانواده یکی از روزنامه های پر تیراژ پایتخت، به عنوان " کارشناس تعلیم و تربیت " پاسخگوی پرسشهای خوانندگان آن روزنامه بوده است. به لحاظ فعالیت های سیاسی در دانشگاه محل تدریسش، مورد پیگرد قانونی قرار می گیرد؛ و به ناچار از سال 1994 میلادی،به اتفاق خانواده اش، به کشور هلند گریخته و در آنجا زندگی می کند. مدت شش سال در کمپهای مختلف در کشور هلند زندگی نموده؛ تا سرانجام اجازه اقامت دائمی را دریافته نموده است. در شهر محل اقامتش در هلند نیز، سه روز در هفته برای سه مؤسسه عام المنفعه به کار داوطلبانه بدون دستمزد اشتغال دارد. در سال 2006 میلادی، چهار کتاب کم حجم به زبان هلندی نوشته است؛ ولی چون در کشور هلند به عنوان نویسنده صاحب نام شهرتی نداشته، هیچ ناشری برای انتشار کتابهای او سرمایه گذاری نمی کند. سرانجام در سال 2012 میلادی، توسط کانال دو تلویزیون هلند، یک برنامه ده قسمتی از زندگی او تهیه و به مدت ده شب پیاپی از همان کانال پخش می شود. نتیجه مفید این کار، دریافت پیشنهاد رایگان منتشر شدن کتابهای او توسط یک ناشر اینترنتی هلندی بوده است. تا کنون دو عنوان از کتابهای وی منتشر شده و مورد استقبال نیز قرار گرفته اند. در حال حاضر مشغول ویراستاری دو کتاب دیگرش می باشد؛ که به همت همان ناشر منتشر بشوند. شعار همیشگی او در زندگی اش، و تصیه آن به فرزندانش : خوردن به اندازه خواب و استراحت به اندازه اما کار بی اندازه است. چون فقط کار و کار و کار رمز پیروزی یک انسان است.