روایتی ازآخرین ملاقات یک برادر؛ یک‌ ساعت پیش ازاعدام

0
219

«مجید امیراصلانی»، برادر محسن امیراصلانی زندانی عقیدتی که چندی پیش به اتهام توهین به حضرت یونس به اعدام محکوم شد، روایتی ازآخرین ملاقات خود با برادرش را یک ساعت پیش از اعدام در صفحه فیس بوک شخصی اش، منتشر کرد.

به گزارش سحام؛ وی نوشته است:

«غمی ناگفتنی غمناک. بی‌گناهی اعدام شد که گروه خونی‌مون یکی بود. ازتولد تا کودکی تو بزرگ شدنش شریک مادر به جهت دریافت جایزه برای رفتارخوب‌مون می‌شدیم.اولین خاطره شیرینم ازش‌آهنگی بوداز سرودهای‌انقلابی که می‌گفت سحر می‌شه سحر می‌شه سیاهی ها به‌در می‌شه، که محسن‌می‌خوند سحر سوسو. رفتارهای‌عجیب که دوست‌داشت از مدرسه رسید، ناهارشو برداره بره بالای درخت بخوره. من کلاس پنجمی بودم محسن اول بود، تو یه مدرسه توجیرفت، که بیشتر محل نگهداری اشرار زیر۵ کلاس درس بود، منم دل وجگرم خوب بود، اما کلا از بچگی چون ریزه‌ بودم همچین به‌عنوان داداش‌ بزرگه خیلی‌ هم قابل نبودم، ولی کم‌ هم نمی‌آوردم. تو مدرسه رفته‌ بودم کتابخونه‌ دارشده بودم، تو زنگ‌های تفریح محسن می‌آمد تو کتابخانه دوتایی باهم بازی می‌کردیم. یه بارمعلمش صدام کرد، رفتم دیدم با اون چشم‌های درشت و صورت ظریفش که پراشک بود، شروع کرد چقلی‌شوکردن، منم دعواش کردم، ظهرکه تعطیل شد منتظرشدم بیارمش خونه تو راه گفتم داداشی ببخشید دعوات کردما، جلو معلمت بود، خندید گفت می‌دونم، تو بین فاصله تعطیلی پایه پنجم رفته بودم براش یه تفنگ پلاستیکی‌ام خریدم، که کرده بودم تو لباسم، یه دفعه تفنگ رواز زیرپیراهنم درآوردم بهش دادم. زیباترین خنده از ته دل‌روازش دیدم، تمام طول راه تا خونه‌رو باهم دویدیم‌ وبازی کردیم. این خاطره آن‌قدربرام کم‌رنگ شده بود که چیزی یادم نمی اومد. بعدها تو زندگی آن‌قدر بدبختی کشیدیم که خیلی ازخاطرات زیبای دنیا رو فراموش کردیم. اینو محسن یادش بود تو تنهائی‌های زندان خاطرات زندگیش‌روثانیه به ثانیه به‌یادآورده بود. گفت مجید پسرت کلاس چندمه؟ گفتم تازه رفت اول. گفت آره یه همچین خاطره ایه من همیشه دلم می‌خواست این‌کارت‌رو یه جورجبران کنم، آرزو داشتم من روزاول برم پسرت‌رواز مدرسه بیارم، ای داد، همیشه تو خودش بود. شجاعت حیرت آورش که گاهی حسادت همه رو در می‌آورد، جون خوش قد و قواره ای که لب به هیچی نزده بود، نمازش قضا نمی‌شد، محال بود بتونی باهاش دعوا کنی، چنان با ظرافت از زیر دعوا رد می‌شد، بسیاربااستعداد،عاشق لوازم‌تحریر،خوش‌پوش وبه‌قول ما برادراش عتیقه‌خر، نگاهش می‌کردی دلت می‌لرزید، همیشه با سعید یا مهران که می‌رفتیم ملاقات به یه جهتی می ایستادیم که عمیق‌ترین دید به داخل زندان باشه تا بیشتر ببینمیمش(سر۱۵ دقیقه چراغ‌ها خاموش می‌شد) همیشه پرانرژی بود، نه سال تو زندان‌های پرازاشرارمعروف مملکت تو بدترین بندها، رو صورتش حتی یه خراشم ندیدم، خیلی درشت و قوی بود، اما توهرجائی که زندانی‌بود همه عاشقش‌بودن، وقتی دوستاش از زندان زنگ زدن صدای شیون تو زندان کرکننده بود، همیشه اصلاح‌کرده و خوش تیپ بود، خیلی زیبا حرف می‌زد وشمرده، با تیکه‌های به‌روز و باحال، هرموقع می‌رفتیم پیشش کلی‌انرژی می‌گرفتیم. دوهفته قبل‌از مرگش با سعید رفتیم ملاقات. به سعید گفتم سعید بغل دلم می‌خواد ۴ ساله ملاقات حضوری نداشتیم، وقتی زنگ زدن بیائید، خونه مادرم با مهران بودم، همراه همسرم و خانوم سعید، سعید به‌دنبال خدا و معجزه تو خیابونا می‌چرخید، بابا و مامان وافسانه ولیلا  پیگیرتجدیدنظر بودن، بابام تو شک بود، با نگاهی دوخته شده به رای دیوان، کلی استفتاء از مراجع، عذرخواهی رسمی محسن برای اهانت هرچند ناروا، عین یه بچه گریه می‌کردم، همه شوک شده بودن، نمی‌دونم چندتا آرام بخش بهم دادن، هرلیوان آب یه عطری داشت، نمیدونم چرا اصرار داشتم درحال گریه توضیح بدم که دست خودم نیست، بدنم به‌هم ریخته، دیگه یادم نیست تا این‌که تو ماشین خانوم سعید با همسرم رسیدیم دم در، امیرطاها داشت تو چمن‌های جلو زندان بازی می‌کرد، خیلی زمان نبرد، اما یه عمر برای من، تواون لحظه طول کشید تا مهران بیاد، عین جنازه دم در ورودی کارت ملی وشناسنامه باهم تو دست‌مون، که این‌بارنگن باید یکی‌اش باشه، همه چی آورده بودیم، یکی دوبار سربازا از در دورمون کردن، تواون لحظه نمی‌دونم داشتم به این آدم‌ها عمیق تر نگاه می‌کردم. کاملا آدم بودن، ولی یه لباسی تن کرده بودن که یه مجموعه رفتاری مزخرف و به‌عنوان عنصرحرکتی در درون خودش دیفالت داشت، رنج می‌کشیدن، سواراتوبوس‌مون کردن داخل محوطه داشتم دنبال جاهایی که از لای پنجره، موقع ملاقات یواشکی می‌دیدیم رو پیدا می‌کردم، دائم به این فکر می‌کردم محوطه زیبائیه، اما قطعا واسه محسن دیدنش یه رویای غیرممکنه محسن هم همونی رو می‌دید که ما یواشکی ازسالن‌های ملاقات می‌دیدیم، نه سال دیوارهای از بالا تا پائین کاشی سفید و کثیف کارشده، آدمهای وحشتناک و دنیای اشرار، گاهی ما توسالن ملاقات از ملاقات کننده های کنار دستی‌مون وحشت می‌کردیم، خودش یه شرور تمام عیار بود با ۲۰۰ تا جای بخیه و گوش بی‌سوراخ از شکستگی، این‌بارتنها یه چیزش آوردتم، بغلش می‌کنم، محکم باهاش حرف می‌زنم، صورتش‌رو می‌بوسم، بهش می‌گم به پسرت تار یاد می‌دم، خیالت راحت باشه، حالت رفتاری مزخرفی داشتم، ملغمه ای ازخنده و روحیه دادن الکی با گریه‌های شانه بلرزونه غیرقابل کنترل، چند ساعت دیگه با طناب دارش میزنن و می‌میره، از۱۲۴۰۰۰ تا پیامبر فکرکنم ۱۰۰۰۰۰ تاشو به اسم صدا کردم، مادر فریاد می‌زد، خانواده قصاص شونده بغل دست‌مون خودش واسه یه عمر روان درمانی پس از مشاهده کافی بود، التماس‌های لیلا واسه گرفتن عکس با موبایل یکی از نیروهای انتظامی از امیرطاها تو بغل محسن، که با به پا افتادن‌های ماهم نشد… لباس‌هاش آدیداس اصل بود، خوش‌تیپ و درشت و سفت، کمی بچه‌شو بغل کرد، امیرطاها فهمیده بود، ازصبح ۴۰ درجه تب داشت، اصلا حرف نمی‌زدم، افسانه دم در ورودی داشت سکته می‌کرد بغلش کردم، فقط می‌گفت داداشمه، محسن اومد بغلش کرد، آورد پیش خودش. گفته بودن هرچقدر زمان بخواهید می‌دن، اما سر یک ربع گفت برید بیرون، واااااااااااای فقط یادمه داشتم هی از تو اتاق خواهر برادرامو جمع می‌کردم و می‌بردم بیرون، گفت می‌خوان اعدامم کنن تواین ماه، این سومین باره آوردنم این‌جا و فرداش بردن، به مامان گفت جسمم سبکه، ولی خونم سنگین. مامان ببخش وحلالم کن، بعد بلند شد، تک تک‌مون‌رو بغل کرد، گفت ببخشید و حلال کنید. زدم تخت سینه پهنش، گفتم محسن بهت افتخار می‌کنم، تو۸۰ میلیون یکی مثل تو مرد وشجاع نبود که آن‌قدربه ایمانش امیدوارباشه، محسن بهت ایمان‌آوردم، خودمو جمع وجور کردم، موقعی که داشتیم کارت‌هامون‌رو پس می‌گرفتیم یه جور یواشکی پرسیدم، جنازه روکجا باید بگیریم، وای خدا هنوز فکرشو می‌کنم چنین جگری درخودم نمی‌دیدم. بعداز۳۰ نفر برو بپرس، افسرنگهبان گفت ساعت۵ اعدام میشه، برگشتیم تهران، اومدم خونه بابا، هیچ‌کس اجازه نداشت فکرکنه فردا اعدام می‌شه  تاساعت۵ صبح ۵۰۰۰۰ باراعدام شدم و محسن فردا ساعت۵ صبح اعدام شد. بقیه‌اش رویادم نمیاد تا امشب که تونستم دوکلمه حرف بنویسم، فقط می‌خونم، گاهی شیرمی‌کنم، گاهی تصاویری می‌بینم که برام جدیده، احساس می‌کنم پروانه ای شدم، یه دفعه شدم برادرمحسن امیراصلانی، کسی که دنیا بهش گفت قهرمان، وقتی مردم تماس می‌گیرن یا کامت می‌زارن گیجم نمی‌فهمم چی می‌گن. چندروزی تلفنم دستم نبود، یه کسائی بهم زنگ زدن که خجالت کشیدم ازاین‌که درچنین شرایطی قرارگرفتن، یه کسائی بهم زنگ نزدن که تمام ثانیه ها دارم سعی می‌کنم درکشون کنم، تمام خاطرات تلخ و شیرینه زندگیم بهم زنگ زدن، کسائی رو دیدم که هرگز فکر نمی‌کردم ببینمشون، همه دوستم داشتن همه ناراحتم بودن… همه این‌هارو گفتم که بگم الان حالم خوبه، سر زندگیمم، دست و دلم به‌کار نمیره، اما درحال استراحتم وخوبم.