ایران شمالی، ایران جنوبی، ایران شرقی، ایران غربی، حتی ایران مرکزی!! بقلم بانو محترم مومنی روحی

0
207

به یاد فیلسوف بی همانند ایرانزمین، شیخ فریدالدین عطار نیشابوری که گفت: « دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر****** کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست » ؛ آیا به راستی باید چراغ در دست بگیریم؛ و شبانه روز به دنبال انسان های حقیقی و گاهی اوقات حتی انسان های واقعی بگردیم؟ آیا جهان کنونی، که حتی کوچک ترین و کم اهمیت ترین خبرها در آن، بیش از چند ثانیه نیاز به انتشار یافتن ندارند. به اندازه همان اخبار و مستندات دوران هفتصد سال پیش، در زمان زنده بودن معجزات ادبی – تاریخی ایرانزمین، همچون خیام ها و عطارها و سعدی ها و حافظ ها و فردوسی ها معتبر و دارای محتویات بارز و با اهمیت هستند؟!

دوران شخصیت هائی، که در پیرامون خودشان اثری از انسانیت نمی دیدند؛ و همه جا نیز به دنبال آن می گشتند؟ و نتایج نایافته های شان را، در قالب اشعار و قطعات آکنده از پند و اندرزهای حکیمانه خود، برای نسل های صدها و هزاران سال پس از خودشان به یادگار می گذاشتند. مانند این دوران بدتر از آن موقع بوده است؟!

چقدر دلم برای ایران می سوزد! آری برای ایران، چون ایران بدون ایرانی مسؤل و وظیفه شناس هیچ نیست؛ و ایرانی بدون عرق ملی و پرستش ناموس مام میهن اش، هرگز ایرانی نبوده و نیست!

در حالی که چهل و یک سال شوم از آغاز انقلاب ننگین و سیاه جمهوری اهریمنانه آخوندی در بهمن ایران ویران گردان ۵۷ را می گذرانیم. در شرایطی که مام میهن مان، چهار دهه سنگین و مشقت بار را، بدون یار و یاور تجربه کرده و درد کشیده و زار زده است. اما همچنان کسی پیدا نشده، که درد اصلی ایرانبانوی مان را تشخیص و شفا بدهد. چگونه برخی خبرهای کاملا ضد ایران و ایرانی را، ببینیم و بخوانیم و بشنویم؛ اما دچار شوک نشویم؟!

اکنون شاهدیم، مارهائی که برای به تباهی کشاندن روزگار عالی ایران و ایرانی، از سر تا به پای ایرانبانوی مان را گزیدند؛ و کلیت و موجودیت پیکر با عظمت و هزاران ساله و افتخار برانگیزش را، به زهر حضور مشتی آخوند و ملا و رمال خرافاتی و اهریمن تبار مسموم و مبتلا نمودند. دیگر مار نیستند!!! افعی های خطرناک تر از اژدهای هفت سر آتشناک شده اند؛ که یکی شان دم از « جمهوریت » و ریاست خویش بر این کهندیار می زند. آن دیگری های شان نیز، با این که هنوز نه به دار است و نه به بار، ادعای « نخست وزیری » حکومت در تبعید را دارند. بقیه شان هم از سفره همیشه گسترده این کدبانو ترین های دنیا می خورند؛ و از سوی اشغالگران این خطه ی زرخیز، برای انجام دادن ماموریت های خطرآفرین و ضدایرانی و پلید خودشان در ممالک بیگانه زندگی نموده و به ایرانبانو و ملت اصیل آن خیانت می کنند. تا…. آرام آرام، نقشه تکه پاره کردن این سرزمین پیوسته نامدار را پیاده کنند. و مزد بی شرافتی و وطنفروشی و بیگانه پرستی شان را، از دشمنان همیشگی ایران و ایرانی بگیرند!

چه بسا چشم انتظارند؛ که ارباب، بعد از خوش خدمتی های نوکر صفتانه و چاپلوسانه ایشان، وقتی بخواهد که این سرزمین هزاران ساله را، به تعداد نوکران پلید خویش قسمت نماید و ایشان را به صدارت در هر یک از بخش های آن بگمارد. آقایان به پاس قدردانی از مورد تائید ارباب واقع شدن شان، همه روزه آنچه را که ایرانبانو در گنجه های همواره پر نعمت خود، برای فرزندان پاک و میهن پرست خویش می گنجاند. را بر بال دیوهای آهنین ارباب حمل کنند و به او ارمغان نمایند. که……..: « دل غمین مدار، نوکران ات فرمانبرداران و جان نثاران اند؛ و آنچه که از طلاهای سرخ و زرد و سپید و سیاه ایران را مایل باشید؛ در کوتاه ترین زمان به دست ات می رسانیم.»!

دوستان و همرزمان و همراهان گرانمایه و میهن پرست، آنقدرها سنگیندل نیستم؛ که با نگارش این مصیبتنامه، موجبات آزارتان را فراهم بی آورم. غمی بزرگ چهل و یک است که در دل همگی ما ریشه دوانیده، و زخم چرکین شده اش، با هیچ مرهمی نیز درمان نمی شود. با اینهمه، اگر کسی بی آید و بر زخم تان نمک هم بپاشد. آیا چونان من چنین رنجنامه دردناکی را سر نخواهید داد؟!

غیر از درد سنگین اسارت چهار دهه ای میهن بزرگ مان، نزد پلیدترین و منفورترین مستبدان بی سر و پای اسلامی، سی و سه سال است که رنج محدودیت شدید بینائی یا به عبارتی کم بینائی را هم دچار گشته ام(سطان مغز ۸۴٪ از بینائی ام را از من گرفت. و با شانزده درصد بینائی کنونی، جز نگارش برای هم میهنانم کار دیگری نمی توانم انجام بدهم.) ؛ نزدیک سی سال نیز می گذرد؛ که غم غربت و مشتقات برآمده از آن را نیز تجربه و تحمل می کنم. همه دلخوشی ام این است؛ که آنچه از جسم و جان ناقابلم مانده را، در راه ایران و ایرانی فدا کنم. از اینرو، از باب آن که به سبب معلولیتی که دارم. کاری جز مطالعه و پژوهش و نگارش دیدگاه هایم برای مام میهن ام نمی توانم انجام بدهم. ناگزیرم، که بیشتر اوقات استراحت و آرامش ام را، به این مهم اختصاص بدهم. خوشبختانه دوستان عزیزی از درون و برون مرزهای ایران یکپارچه کنونی دارم؛ که برخی از خبرهای تازه انتشار یافته مربوط به میهن عزیزمان را برایم ارسال می کنند. که در همین جا از همگی شان سپاسگزاری می نمایم.

تازه ترین خبری که به من رسیده و وجودم را آتشناک نموده است. اعلام نخست وزیری فردی برای حکومت و دولت بعد از سقوط کاخ بیدادگری آخوندها و ملاهای تازی تبار است؛ که غم چهل و یک ساله را چهل برابر می کند!

مگر این کهندیار تا به این حد بی صاحب و بی پشتیبان شده است؛ که هر کسی که از راه برسد؛ برای خودش پست و مقامی و پایگاهی سیاسی در پهنه ی حکومت کردن بر ایران و ایرانی را، برنامه ریزی و مطرح نماید؟!

مگر سرزمین کوروش ها و داریوش ها و نادرها و امیر کبیرها و پهلوی های میهن دوست و ایرانساز، که در طول همه تاریخ تا کنون، این خطه رزخیز را از بیداد اعراب بیابانگرد و مغول های وحشی و و کمونیست های قرن اخیر و سایر متجاوزان ستمگر و غارتگر در امان نگاه داشته بودند. جنین بی پناه و بدون پشتیبان و انتزاعی مانده است؛ که کمونیست ها و جهانخواران گیتی، برای آن نقشه های تجزیه طلبانه را بکشند و به اجرا هم بگذارند؟!

اگر به همدیگر یاری نرسانیم؛ که هم میهنان برون و درون مرزهای سرزمین باستانی مان را، به هشیاری لازم برسانیم؛ که فریب این دغلکاران و روبهان و نوکران دشمنان ایران و ایرانی را نخورند؛ و به هر بی سر و پائی اجازه خودبزرگ بینی و گذاشتن پای شان فراتر از آنچه که لیاقت آن را دارند ندهند. شاهد نخواهیم بود؛ که یک سرزمین باستانی پهناور، به ایران شمالی، ایران جنوبی، ایران غربی، ایران شرقی، حتی به ایران مرکزی تبدیل بشود!

آنانی که چنین نقشه شوم و بدسرانجامی را، برای ما و ایران مان کشیده اند. عادت دارند که….: « با پنبه سر ببرند» ؛ در نهایت تاسف و تاثر، ما ایرانی ها نیز، گاهی از اوقات چنان ساده انگار و ظاهربین می شویم؛ که خمینی دجال را به رهبری بر می گزینیم؛ و همراهان متجاوز او را، بندگان خوب و پاک آفریدگار هستی می پنداریم؛ و در نهایت بلاهت، مملکت آباد و آرام و پیشرفته خودمان را، دو دستی تقدیم شان می کنیم؛ که : « بفرمائید، در مقابل شما ما چه کاره ایم؟ در برابر اسلام ناب محمدی دارای بتکده های مساجد و امامزاده و ….. تان، آشو زرتشت یکتاپرست و نیک سرشت چه کاره است؟ بفرمائید ایران را بیش از این به عصر حجر برگردانید؛ مردم آن را، به جای ستایش و پرستیدن اهورای یگانه شان، به پرستش محمد و علی و فاطمه و فرزندان قدرت پرست و سود جوی شان بگمارید. زیرا که ما، بیش از این لایق نیستیم؛ و چه بسا همین آخوندهای صیغه باز و افیونی و جاه طلب و اشغالگر و دزد و فاسد و نادان، از سرمان هم زیادتر باشند!!!

اگر چنین نباشد؟ چرا « ایکس » پرده ی « ایگرگ » را می درد؟ چرا فلانی، آبروی بهمانی را می برد؟ و در نهایت، چرا ایرانیان در هر سمت و سوئی که از این گیتی پهناور می باشند؛ خنجرشان را به جای کوفتن بر پشت دشمنان قسم خورده خود و میهن شان، به پشت همدیگر فرو می کنند و آنها را نزد همگان سیاه و بی اعتبار می نمایند. چرا…….؟!

محترم مومنی

مقاله قبلیآمریکا آتش‌کشیدن مقبره «استر و مردخای» مکان مقدس یهودیان ایران و جهان در همدان را قویا محکوم کرد
مقاله بعدینقد و بررسی کتاب میراث‌خواران خدا، بخش دوم؛ بقلم هوشنگ معین زاده
محترم مومنی روحی
شرح مختصری از بیوگرافی بانو محترم مومنی روحی او متولد سال 1324 خورشیدی در شهر تهران است. تا مقطع دبیرستان، در مجتمع آموزشی " فروزش " در جنوب غربی تهران، که به همت یکی از بانوان پر تلاش و مدافع حقوق زنان ( بانو مساعد ) در سال 1304 خورشیدی در تهران تأسیس شده بود؛ در رشته ادبیات پارسی تحصیل نموده و دیپلم متوسطه خود را از آن مجتمع گرفته است. در سال 1343 خورشیدی، با همسرش آقای هوشنگ شریعت زاده ازدواج نموده؛ و حاصل آن دو فرزند دختر و پسر 47 و 43 ساله، به نامهای شیرازه و شباهنگ است؛ که به او سه نوه پسر( سروش و شایان از دخترش شیرازه، و آریا از پسرش شباهنگ) را به وی هدیه نموده اند. وی نه سال پس از ازدواج، در سن بیست و نه سالگی، رشته روانشناسی عمومی را تا اواسط دوره کارشناسی ارشد آموخته، و در همین رشته نیز مدت هفده سال ضمن انجام دادن امر مشاورت با خانواده های دانشجویان، روانشناسی را هم تدریس نموده است. همزمان با کار در دانشگاه، به عنوان کارشناس مسائل خانواده، در انجمن مرکزی اولیاء و مربیان، که از مؤسسات وابسته به وزارت آموزش و پرورش می باشد؛ به اولیای دانش آموزان مدارس کشور، و نیز به کاکنان مدرسه هائی که دانش آموزان آن مدارس مشکلات رفتاری و تربیتی داشته اند؛ مشاورت روانشناسی و امور مربوط به تعلیم و تربیت را داده است. از سال هزار و سیصد و پنجاه و دو، عضو انجمن دانشوران ایران بوده، و برای برنامه " در انتهای شب " رادیو ، با برنامه " راه شب " اشتباه نشود؛ مقالات ادبی – اجتماعی می نوشته است. برخی از اشعار و مقالاتش، در برخی از نشریات کشور، از جمله روزنامه " ایرانیان " ، که ارگان رسمی حزب ایرانیان، که وی در آن عضویت داشته منتشر می شده اند. پایان نامه تحصیلی اش در دانشگاه، کتابی است به نام " چگونه شخصیت فرزندانتان را پرورش دهید " که توسط بنگاه تحقیقاتی و مطبوعاتی در سال 1371 خورشیدی در تهران منتشر شده است. از سال 1364 پس از تحمل سی سال سردردهای مزمن، از یک چشم نابینا شده و از چشم دیگرش هم فقط بیست و پنج درصد بینائی دارد. با این حال از بیست و چهار ساعت شبانه روز، نزدیک به بیست ساعت کار می کند. بعد از انقلاب شوم اسلامی، به مدت چهار سال با اصرار مدیر صفحه خانواده یکی از روزنامه های پر تیراژ پایتخت، به عنوان " کارشناس تعلیم و تربیت " پاسخگوی پرسشهای خوانندگان آن روزنامه بوده است. به لحاظ فعالیت های سیاسی در دانشگاه محل تدریسش، مورد پیگرد قانونی قرار می گیرد؛ و به ناچار از سال 1994 میلادی،به اتفاق خانواده اش، به کشور هلند گریخته و در آنجا زندگی می کند. مدت شش سال در کمپهای مختلف در کشور هلند زندگی نموده؛ تا سرانجام اجازه اقامت دائمی را دریافته نموده است. در شهر محل اقامتش در هلند نیز، سه روز در هفته برای سه مؤسسه عام المنفعه به کار داوطلبانه بدون دستمزد اشتغال دارد. در سال 2006 میلادی، چهار کتاب کم حجم به زبان هلندی نوشته است؛ ولی چون در کشور هلند به عنوان نویسنده صاحب نام شهرتی نداشته، هیچ ناشری برای انتشار کتابهای او سرمایه گذاری نمی کند. سرانجام در سال 2012 میلادی، توسط کانال دو تلویزیون هلند، یک برنامه ده قسمتی از زندگی او تهیه و به مدت ده شب پیاپی از همان کانال پخش می شود. نتیجه مفید این کار، دریافت پیشنهاد رایگان منتشر شدن کتابهای او توسط یک ناشر اینترنتی هلندی بوده است. تا کنون دو عنوان از کتابهای وی منتشر شده و مورد استقبال نیز قرار گرفته اند. در حال حاضر مشغول ویراستاری دو کتاب دیگرش می باشد؛ که به همت همان ناشر منتشر بشوند. شعار همیشگی او در زندگی اش، و تصیه آن به فرزندانش : خوردن به اندازه خواب و استراحت به اندازه اما کار بی اندازه است. چون فقط کار و کار و کار رمز پیروزی یک انسان است.