داریوش فروهر: پیش‌نویس ایجاد گارد انقلاب را من به امام دادم

0
858

متنی را که در زیر می‌خوانید مصاحبه داریوش فروهر (وزیر کار کابینه دولت موقت انقلاب) با مسئول واحد خاطرات مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی است که در ۱۳۷۷/۷/۲۹ انجام شده و نوار ویدئویی و صوتی آن نیز همچون دیگر مصاحبه‌های مؤسسه موجود است. چنانکه در پایان مصاحبه آمده است قرار بود قسمت دوم مصاحبه به زودی انجام شود که متاسفانه واقعه سوء قصد و قتل ناگوار ایشان این فرصت را برای همیشه ستاند. آنچه در پی می‌آید آخرین گفت‌و‌گوی داریوش فروهر است که در پاییز ۱۳۷۷ در نشریه «حضور» (شماره ۲۵) منتشر شد.

***

سردبیر: ضمن تشکر از فرصتی که به ما دادید، لطفا در ابتدا نحوه آشنایی خودتان را با حضرت امام خمینی بیان بفرمائید.

آقای داریوش فروهر: شاید در دهه بعد از ۱۳۲۰، چند بار با نام ایشان برخورد کرده بودم، و شاید در سال‌های ۲۸ و ۲۹ یک کتاب کوچک بنام کشف الاسرار، اگر اشتباه نکنم، از ایشان در دوران دانشجویی خواندم و یک آقایی که دانشجوی دانشگاه حقوق بود، و در قم آمد و رفت داشت این کتاب را به من داد، صرفنظر از موضوع‌هایش که جنبه ضد دیکتاتوری دوران رضاشاهی داشت، شیوه نگارش، آنهم از یک روحانی برای من جالب بود، چون، خیلی علاقمند بودم به کاربرد واژگان فارسی و در آن کتاب‌ گاه واژگان فارسی به کار برده شده بود که دیگران کمتر بکار می‌بردند، مددکاری فرض بگیرید، کمک کاری، یا مانند آن‌ها، اکنون درست یادم نیست. نخستین برخوردی که به اسم ایشان داشتم، اگر اشتباه نکنم در زمان زمامداری دکتر محمد مصدق بود که در قم یک آشوبی به پا شده بود، به این ترتیب که توده ای‌ها کوشش می‌کردند که هرجا که ممکن است اخلال‌هایی پدید بیاورند، از جمله چیزهایی راه می‌انداختند، گروه‌هایی در روزهای جمعه راه می‌انداختند و گویا در قم یکی دوبار رفته بودند و اگر اسم را اشتباه نگویم در اشنویه که حضرت آیت‌الله بروجردی تابستان‌ها به آنجا می‌رفتند. یک عده از جوانان، زن و مرد توده‌ای رفته بودند به آنجا برای پیک نیک، و این مورد اعتراض روحانیون و طلبه‌ها قرار گرفت و به هر حال در شهر قم آیت‌الله داشتند که از او پیروی می‌کردند، بنام آیت‌الله برقعی، در شهر قم درگیری به پا شد و در آن درگیری، درست به یاد ندارم که یکی دو نفر کشته شدند یا نه، ولی بهرحال چند نفر از طلبه‌ها زخمی شدند و در بیمارستان خوابیدند، دولت هیاتی فرستاده بود به حضور حضرت آیت‌الله بروجردی و از زخمی‌شدگان دیدار کرد، باید آنچه که می‌گویم عکس در روزنامه آسیای جوان آن هنگام باشد، که فرماندار نظامی قم، معاون وزارت کشور، آقای شهشهانی و یکی دو نفر دیگر که اکنون به یاد نمی‌آورم، آنجا عکسی بود از یک روحانی بسیار خوش سیما، زیر عکس‌ها نوشته بود که فرماندار نظامی، معاون وزارت کشور و حاج آقا روح‌الله نماینده آیت‌الله بروجردی، بعد دیگر من برخوردی با نام ایشان نداشتم.

بعد از بیست و هشتم مرداد هم کوشش‌هایی گسترده در حوزه‌های علمیه برضد دیکتاتوری نبود، تا اوج کوشش‌هایی که جبهه ملی می‌کرد و من هم در یکی از حزب‌های وابسته به جبهه ملی، یعنی حزب ملت ایران، درآن جبهه کوشا بودم و عضو شورای مرکزی آنجا بودم، شاه شروع کرد که یک رشته به گمان خودش اصلاح بکند، پیش در آمدش این بود که امینی با لایحه‌هایی سرکار آمده بود و آمریکایی‌ها در صدد بودند که برنامه‌هایی اجرا بکنند، هرجا هم که نفوذ داشتند، این برنامه‌ها را اجرا کرده بودند برای پدید آوردن یک طبقه متوسط، که به خیال خودشان این طبقه متوسط بتواند جلوگیر پیشرفت اندیشه‌های چپ باشد، که آن موضوع اصلاحات ارضی و اصلاحات مالیاتی و همانند آن را پیش کشیده بود، شاه بهرحال آمریکایی‌ها را قانع کرد که این کار‌ها را خودم انجام می‌دهم ضرورت ندارد که نخست‌وزیری که با من دم‌سازی داشته باشد انجام بدهد، امینی کنار رفت و علم روی کار آمد ولی وزیر کشاورزی دکتر امینی، دکتر ارسنجانی در کابینه علم باقی ماند که اصلاحات ارضی را اجرا کند، به تدریج شاه داعیه‌دار اصلاح کار‌ها شد، و از انجمن ایالتی و ولایتی صحبت شد. در انجمن‌های ایالتی هم گویا شرط بیرونی از ادیان الهی حذف شده بود، برای نامزد‌ها، هم موضوع جنس رای‌دهندگان، یعنی زن و مرد بودن، وهم روی اینکه این اصلاحات را بخواهند گسترش بدهند، پیش از آنچه که به انقلاب سفید نام گرفت و رفراندوم ششم بهمن، اعتراض‌هایی که شد، آن هنگام نام حضرت آیت‌الله‌العظمی خمینی بیشتر به گوش می‌رسید. البته چیزی که باید گفت در فروردین سال ۱۳۴۰، حضرت آیت‌الله بروجردی در گذشته بودند، طبیعی بود که در موضوع جانشین، یا بررسی کسی که شایستگی مرجع تقلید دارد صحبت می‌شد، اما زیاد به سیاست کشیده نمی‌شد، شاه البته نظرش این بود، چون رسم بود که شاه تلگراف می‌کرد و تسلیت می‌گفت درگذشت را، تسلیت درگذشت آیت‌الله بروجردی را به نجف، به حضرت آیت‌الله حکیم زد، شاید این طرز تفکر بود که مرجع تقلید شیعیان از ایران بیرون برده بشود، به هر حال از اسامی که نام برده می‌شد، یکی هم حضرت آیت‌الله العظمی خمینی بودند، تا اینکه موضوع رفراندوم که پیش آمد، مبارزه روحانیون خیلی جدی‌تر شد و باز ما می‌شنیدیم که آن کس که پیش از همه و پیش از همه حرکت می‌کند، آیت‌الله العظمی خمینی است.

من و هم اعضای جبهه ملی و شاید حدود دویست نفر از اعضای عالی آن در ماه‌های بهمن و اسفند دستگیر شده بودیم و در زندان‌های قصر و قزل‌قلعه بودیم، روحانیونی را کم و بیش به آنجا می‌آوردند و بعد از چند روز آزاد می‌کردند، بعد شنیدیم ـ زندان بودیم ـ که موضوع مدرسه فیضیه دوم فروردین در سال ۱۳۴۲ به وجود آمد خوب بیشتر صحبت جدی بودن مبارزه روحانیون با دیکتاتوری طرح شد، تا باز در زندان بودیم که یک روز دیدیم وضع غیرعادی است. چون ما در خارج از قلعه نگه داشته می‌شدیم، از روی پلکان آنجا شهر پیدا بود، تقریبا نشانه‌های آتش‌سوزی نمایان بود، ما از خانه برای‌مان غذا می‌آوردند، آن روز برای ما غذا نیاوردند، فهمیدیم که شهر غیرعادی است، کم و بیش ما با خانواده خودمان که دیدار داشتیم. شنیده بودیم که عاشورا در قم حضرت آیت‌الله‌العظمی خمینی سخنرانی تندی کرده‌اند. دیگر از اینکه ایشان شب دستگیر شده‌اند چیزی نمی‌دانستیم، آن روزی که می‌گویم روز پانزدهم خرداد بود، که بعدازظهر آن روز سرلشگر پاکروان که آن موقع رییس ساواک بود، چگونگی را اعلام کرد و در درون زندان واقعیتش این بود که کسانی می‌آمدند با آقایان صالح و صدیقی و سنجابی صحبت می‌کردند که التیامی بدهند بین دولت و مردم، بعد از این جریان وقتی آن نماینده آنها آمد، آقای صالح گفت که کاری که انجام شده است، در تاریخ ایران سابقه نداشته است، گذشته از کشتن مردم، اینکه یک مرجع تقلید دستگیر بشود و زندانی بشود، و وضعش روشن نباشد، به هر حال به صورت یک عامل موثر در رویدادهای کشور، ایشان درآمدند و ما هم از این راه با ایشان آشنا شدیم بعد که ایشان از زندان آزاد شدند، مدتی بعد، شاید یک ماه، یک ماه و نیم، من و دیگر کوشندگان جبهه ملی آزاد شدیم، ایشان می‌آمدند و برای ما تعریف می‌کردند که این سه روزی که ایشان در داوودیه بودند، شهر به طور کلی می‌آمدند به دیدن ایشان و بعد بردند ایشان را به قلهک اگر اشتباه نکنم. منزل آقای روغنی، بعد دیگر آنجا در حقیقت در حصر به سر می‌بردند و اجازه دیدار داده نمی‌شد. در فروردین هم خبر داده شد که منصور ایشان را بلافاصله بعد از آمدن آزاد کردند، ولی به هر حال شکل آزادی را خبر نداشتیم، آن موقع جبهه ملی، یک نشریه‌ای جوانانش داشتند بنام پیام دانشجو، که شاید نخستین بار خارج از چیزهای رسمی جبهه ملی، آزادی ایشان و برگشتن ایشان به قم تبریک گفته شده بود.

متاسفانه آزادی من زیاد طول نکشید و در پایان شهریور سال ۱۳۴۳ دوباره به زندان رفتم، در زندان بودم که موضوع کاپیتولاسیون پیش آمد، یعنی موضوع دادن یک امتیازهای خاص به مستشاران به ویژه نظامی امریکا، که ایشان آن سخنرانی معروف را کردند و بعد ما در یک بخشی از زندان انفرادی بودم، ولی چون دو نفر زندانی در این کریدور و چهار سلول بیشتر نبود، دیگر دربست ما آنجا بودیم، یک گروهبان دوم داشت زندان که این بعد از بیست و هشتم مرداد و لشگر ۲ زرهی متصدی زندان بود، و در قزل‌ قلعه هم متصدی زندان بود و ما را خوب می‌شناخت، آمد در آن کریدور و گفت اکنون برای شما میهمان می‌آید، خوب من چون چندین دوره زندانی او بودم، با من خیلی برخورد دوستانه می‌کرد، گفت میهمان است با یک لهجه آذربایجانی، دیدم یک روحانی بلند بالای جوانی وارد شد، و خود آن کس که همراه‌شان بود گفت فرزند حضرت آیت‌الله خمینی است، خوب طبیعتا با هم آشنا شدیم و تا پایان زندان ما تقریبا با هم غذا می‌خوردیم، چون گفتم بعد از آمدن ایشان شدیم سه نفر، که هرکدام پرونده جداگانه‌ای داشتند، یکی از افسران نظامی حزب توده بود که آمده بود و برای بازسازی سازمان‌شان، او را گرفته بودند و آنجا بود، پرویز حکمت‌جو و بعد از چند سال محکوم به حبس ابد و بعد محکوم به اعدام شد و بعد هم درون زندان او را کشتند، به هر حال از طریق حاج آقا مصطفی خمینی من آشنا‌تر شدم با شخصیت و نظرهای امام، و برخورد بسیار دلیرانه حاج آقا مصطفی برایم گیرندگی خاص داشت.

خوب یادم هست که‌‌ همان موقع منصور کشته شد و رییس ساواک را عوض کردند و ارتشبد نصیری را از شهربانی آوردند و رییس ساواک گذاشتند، یک روز گفتند که چند روز بعد از ترور منصور، الان به شک افتادم که بعد بود یا قبل، فکر می‌کنم که حاج آقا مصطفی را در دی ماه آزاد کردند، یک روز ایشان را بردند، دیدار، اینکه می‌گویم و آن نکته‌ای که می‌خواستم از ایشان بگویم، ایشان وقتی می‌آمدند بازدید کنند از داخل زندان، به خصوص یک هیات‌هایی، مخصوصا از دادستانی ارتش می‌آمدند، می‌نشست و به تلاوت قرآن می‌پرداخت، بلند بلند می‌خواند، و هیچ‌کس به سلول ایشان نمی‌رفت و هیچ‌وقت هم قلم و کاغذ به او نمی‌دادند، کاغذ کم می‌دادند ولی به هر حال وسیله تحریر داده بودند، من یک مقداری به ایشان می‌دادم، و می‌پرسیدم که شما اینجا چه چیزی می‌نویسید ایشان می‌گفت که دارم حساب می‌کنم، چون آن موقع مساله فضاپیما‌ها پیش آمده بود و به کره ماه می‌رفتند، می‌گفت دارم حساب می‌کنم اوقات و شکل قبله را در این جور مسافرت‌ها باید چه کرد، به هر حال من در مدتی که ایشان زندان بود، آن چیزی هم که یادم آمد آمدن ارتشبد نصیری بعد از رفتن ایشان بود، کسانی هم از روحانیون بودند که آنها را به قسمت عمومی زندان می‌بردند، اگر اشتباه نکنم، چهره‌هایی که الان یاد دارم، چون سلول‌ها یک پنجره‌های نرده‌دار بود، از پشت آن می‌شد بیرون را ببینی، و اگر از بیرون داخل را نمی‌شد دید، از پشت که می‌دیدیم من و حاج آقا مصطفی، بعضی از روحانیون که در حیاط قدم می‌زدند، آنهایی را که من به یادم می‌آید، شاید حضرت آیت‌الله ربانی‌ شیرازی بود، که من نشناختم، حجت‌الاسلام مروارید، حجت‌الاسلام شجونی، بعد البته بیشتر از روحانیون را به زندان می‌بردند، این دیگر موقعی بود که حضرت امام را به تبعید برده بودند، بعد از چهل و پنج، یا چهل و ششمین روز، شاید پنجاه و یک روز شما بهتر می‌توانید تاریخ آن را به دست بیاورید، رییس ساواک آن موقع با حاج آقا مصطفی یک دیداری کرد و ایشان گفت که به من گفتند که من بروم به قم و بعد باید از ایران بیرون بروم.

سرهنگ مولوی نبود؟

بله، سرهنگ مولوی. و گفت: من گفتم خیلی خوب می‌روم، در نظر دارم که به قم بروم ولی به این سادگی نروم، بعد هم ایشان را تقریبا به اجبار از تهران بیرون بردند. زندان من دو سال و نیم طول کشید، من سه سال محکوم شدم ولی دو سال و نیم طول کشید، که روحانیون دیگری را هم در زندان می‌دیدم، من در زندان بودم که حضرت امام را از ترکیه به نجف بردند که حاج آقا مصطفی هم همراه ایشان بود.

چون در آن ایام وقتی نهضت روحانیت شروع می‌شود، سایر گروه‌های سیاسی هم سعی می‌کنند که ارتباط برقرار بکنند، با قم و به ویژه حضرت امام، آیا جبهه ملی هم تلاشی برای این کار انجام داد یا نه؟

جبهه ملی تا آنجایی که من می‌دانم، بازاری‌هایی بودند که خدمت حضرت امام می‌رفتند ولی خود جبهه ملی که بخواهد ارتباط رسمی بگیرد من از آن خبر ندارم.

یعنی مثل آقای مانیان، چه کسانی بودند؟

بله، حاج بابا مانیان و ‌پور‌صالح که وقتی من زندان بودم، به همسر من پیشنهاد کرده بود که او را به قم ببرد، وقتی ایشان هنوز دستگیر نشده بودند، در سطح رهبری من خبری ندارم، حتی خبر اینکه از نهضت آزادی هم کسی، چون نهضت آزادی از جبهه ملی جدا بود، کسی به طور رسمی رفته باشد خدمت ایشان، حتی موقعی که سران نهضت آزادی را محاکمه می‌کردند، حضرت امام بودند و در قم تشریف داشتند و کوشش‌هایی کردند، ولی اینکه اظهارنظری یا بعد از محکومیت آقای طالقانی و آقای بازرگان و آقای سحابی و سایرین من از حضرت امام ندیدم، ولی بعد از محکومیت اینها یک اعلامیه اعتراض، یا یک نامه اعتراض نوشتند.

البته ظاهرا در منزل علامه طباطبایی یک دیداری بوده است، مهندس بازرگان و آقای سحابی و اینها دیداری با حضرت امام داشته‌اند؟

من خبر ندارم.

پس این افراد از جبهه ملی از روی علایق شخصی فقط رفته بودند و دیدار کرده بودند.

به هر حال تا اینجایی که من می‌دانم، می‌گویم که ما زندان بودیم، تا آنجایی که ما آگاهی داریم میتینگ شد، از بازار آمدند تا دانشگاه، که فردایش پانزدهم خرداد رخ داد، تقریبا بازاری‌ها و دانشجوهای ملی، در آمیخته بودند با هواداران حضرت آیت‌الله‌العظمی خمینی، به خصوص چند تن از کسانی که بعد هم عنوان هیات موتلفه پیدا کردند و از بازماندگان فدائیان اسلام بودند، کسی که خیلی نزدیک بود به این کوشندگان ملی یا بازار، در دانشگاه، آقای حاج مهدی عراقی بود، ولی اینکه به طور رسمی نمایندگانی از طرف جبهه ملی برود، نه، چون جبهه ملی در همین هنگام از لحاظ داخلی دچار یک بهم ریختگی بود و یک جناح آن چندان آمادگی ادامه مبارزه را نداشتند، و یک جناح آن می‌دانستند، که گفتم خود من پیش از اینکه امام تبعید بشوند، دو مرتبه به زندان افتادم.

سوال دوم در مورد جزئیات بیشتری است که از ارتباط جنابعالی با مرحوم حاج آقا مصطفی هست، به ویژه اگر ایشان نکاتی راجع به امام می‌گفتند اگر خاطرتان هست بیان بفرمایید، مثلا این لایحه کاپیتولاسیون را نگفتند که چطوری به دست امام رسید؟

راجع به نحوه آن چیزی خاطرم نمی‌آید که گفته باشند، ولی به طور کلی از نظرات امام و برخورد ایشان، آن شبی که می‌خواستند دستگیر کنند، در پانزدهم خرداد، یا شب پیش از پانزدهم خرداد، و این بار دستگیری ایشان همیشه صحبت می‌کردند، نکته خاصی من الان در ذهنم نیست آن چیزی که به روی ذهن من نشست، دلیری و استواری ایشان در برخورد با گماشتگان ساواک بود.

این زندانی که فرمودید زندان قزل‌قلعه بود؟

بله، قزل‌قلعه بود.

و آن سلول انفرادی بود که شما سه نفری آنجا بودید؟

نه، ببینید، این قزل‌قلعه، از قلعه‌های دفاعی ایران شاید از زمان محمد شاه قاجار ساخته شده بود، قزل‌قلعه‌ها، معمولا یک ساختمان دور می‌گردد و یک حیاط وسط بعد دو طرف ساختمان را، دو ضلع شرقی و غربی قزل‌قلعه را، وسط آن را یک راهرو گذاشته بودند یک رشته دیوار و درب این سمت، و یک رشته دیوار و درب آن سمت، در هر دو ناحیه شرقی و غربی و اینها را به اندازه دو متر، یک متر و نود سانت وسط آن را دیوار کشیده بودند و یک طاق کوچکی گذاشته بودند، و یک پنجره به طاق، که در هر بخش بیست و چهار سلول بود، من و حاج آقا مصطفی و حکمت جو. دو سه تا سلول بودیم، ولی چون پرونده‌های ما به هم ربطی نداشت، هیچ کدام آن شکلی نبودیم که برای بازجویی‌های ساواک اهمیتی داشته باشد، با هم آزاد بودیم که باشیم. با هم می‌نشستیم و غذا می‌خوردیم.

آن ایام از منزل غذا می‌آمد، یا از خود زندان؟

من، برایم غذا از منزل می‌آوردند، با توجه به اینکه، البته خانواده مادری حضرت حاج آقا مصطفی، حضرت آیت‌الله ثقفی در تهران بودند، ولی روزهای آغازین که به ایشان اجازه نمی‌دادند، غذایی که برای من می‌آوردند با هم می‌خوردیم، گاهی سه نفری، ولی بیشتر من و حاج آقا مصطفی.

ایشان مشکلی نداشتند، با توجه به اینکه فرمودید حکمت‌جو، توده‌ای بود؟

من هیچ‌وقت ندیدم که ایشان اشکالی به این قضیه داشته باشند، به طور کلی من ایشان را دارای خیلی سعه‌صدر، و در عین یک باور ناب می‌دیدم که برای خودشان این موضوعات برایشان دشواری نیست، لابد راه حل اجتهادی آن را هم پیدا کرده بودند؟

خاطرات دیگری با ایشان ندارید؟

نه، من نخستین سال انقلاب، این آقای دعایی تازه رفته بود به [روزنامه] اطلاعات و شماره مخصوص می‌خواستند بدهند در سالگرد حاج آقا مصطفی، و دادند. یکی از کسانی که با او مصاحبه کردند من بودم، بعد حضرت امام هم این مصاحبه را دیده بودند و راجع به آن هم با من صحبت کردند.

یعنی اول آبان سال ۱۳۵۸.

بله، شماره مخصوصی به قطع همین ضمیمه روزنامه اطلاعات، که سال‌های بعد شروع شد یک شماره مخصوص در مورد درگذشت ایشان بود.

امام اظهارنظری کرده بودند یا نه؟

نه، امام بعد که من خدمت ایشان رسیدم، گفتند که مصاحبه تو را خواندم.

در مقطع حضور امام در نجف، خودتان ادامه بدهید، که اگر خاطره‌ای ارتباطی، دیداری مستقیم، یا غیرمستقیم بوده است، مطرح بفرمایید؟

بعد از این دوره زندان که گفتم در آبان ماه سال ۱۳۴۵ تمام شده دیگر ایشان در نجف بودند، مبارزه در حوزه علمیه قم گاهی بیشتر، گاهی کمتر ادامه پیدا می‌کرد. من موقعی که این بار مرا به زندان قصر بردند، یک سال قصر نگه داشتند، بعد برگرداندند به قزل‌قلعه، تا مرا آزاد بکنند چند ماه طول کشید. در این بار من در حیاط زندان بودم و سه تا زندانی بیشتر وجود نداشت و خلوت بود. زندان در این اتاق‌های بزرگ بود، در یکی از آنها من تنها بودم، در یکی از آنها اگر اشتباه نکنم، دکتر پیمان بود که قبلا دوستانش را گرفته بودند و ایشان فراری بود تا اینکه او را گرفته بودند، و در اتاق وسط، حضرت آیت‌الله ربانی‌ شیرازی و حضرت آیت‌الله منتظری بودند، خوب چند ماهی که آنجا بودم، این بار فرصت بیشتری شد که هم به نهضت روحانیون و هم به شخصیت حضرت امام بیشتر آشنا بشوم، و پی ببرم.

چه ویژگی‌هایی از ایشان آن موقع برای شما مهم بود؟ از امام چه چیزهایی برای شما جالب بود؟

به هر حال هم ایشان را از لحاظ، پرهیز و دانش، جدا از دیگران و بر‌تر از دیگران عنوان می‌کردند، توام با اینکه بسیاری اصولا بینش سیاسی ایشان را قبول داشتند، حالا جلو‌تر که بیاییم، هنگام مبارزه، و صحبتی که بین من و آیت‌الله ربانی‌ شیرازی شد را برای شما می‌گویم، به هر حال آن یک دوره فترت بود برای کارهای سیاسی، و در سال ۴۹ من به زندان رفتم اما می‌شود گفت که یک موضوع استثنایی، اختصاصی بود، یعنی موضوع یا در کشور یک مبارزه وجود نداشت و آن موضوع توطئه جداسازی بحرین از ایران بود، و حزبی که من عضو آن بودم، آن موقع جبهه ملی هم فعالیتی نداشت، حزبی که من عضو آن بودم، اعلامیه داده بود، و چند نفر از دوستان ما را گرفتند، به هر حال منظورم این است که [در آن موقع] مبارزه روحانیون، آن پی‌گیری، پیوستگی را که در حال گداخته بودن و شعله‌ور بودن باشد، نداشت، گاهی نواری، سخنرانی، از ایشان می‌رسید و دست به دست می‌گشت، در سال ۱۳۵۰، کم کم کارهای چریکی هم سازمان مجاهدین خلق، سازمان فدائیان خلق، شروع کردند ولی آن چیزی که همه‌گیر باشد نبود و حتی‌‌ همان هنگام به فرض در زندان بودند روحانیونی مثل آیت‌الله ربانی‌ شیرازی که می‌گفتند، بعد‌ها البته تاییدشان را شنیدیم ولی آن موقع می‌گفتند که این کار‌ها مورد تایید حضرت امام نیست، به هر حال در این سال‌ها، به ذهن من چیز قابل ذکری در رابطه با حضرت آیت‌الله العظمی خمینی نمی‌آید، تا اینکه این چیز‌ها و چریکی هم خاموش شد، روحانیون هم غیر از چند نفر که به عنوان کمک به سازمان مجاهدین خلق، دوباره در سال ۵۳ گرفتند آنها را، یکی حضرت آیت‌الله منتظری، یکی حضرت آیت‌الله طالقانی، که البته آن رابطه‌اش با ملی‌ها و جبهه ملی سوای دیگران بود، ولی این بار به عنوان کمک به اینگونه سازمان‌ها گرفته بودند او را، آقای حجت‌الاسلام هاشمی رفسنجانی، آیت‌الله لاهوتی، آیت‌الله مهدوی‌کنی و اینها را گرفتند، به طور کلی مبارزه روحانیون در این سال‌های ۵۱ تا ۵۵ خیلی گداخته نبود، حتی بیشتر این آقایان که فعالیت داشتند، ساواک از آنها تعهد گرفته بود که به منبر نروند.

به هر حال من باز در اینجا یک زندان سال ۴۹ تا هفدهم فروردین سال ۴۹ تا نوروز سال ۵۲ را داشتم، نزدیک به سه سال و هفده روز کم، خیلی کم اتفاق افتاد که با بعضی از این آقایان رو به رو بشوم ولی یکی ـ دو بار، حضرت آیت‌الله ربانی‌شیرازی را دیدم، این را به این جهت روی آن تاکید کردم که سال ۱۳۵۵، فضا حس می‌کردیم که جوری به جلو می‌رود که کوشش‌ها را گسترش می‌دهد از جمله، از یک طرف آقای مهندس بازرگان که از زندان بیرون آمده بود شروع کرد، زیاد اعتقاد به کار سیاسی نداشت و صحبت از کارهای فرهنگی می‌کرد، از یک سو خود من از یک سوی دیگر کوشش‌هایی می‌کردیم که یک حرکتی علیه وضع موجود بکنیم که به هر حال منجر شد به نامه سه امضایی که به شاه نوشته شد برای ترک دیکتاتوری، که این نامه را من امضاء کرده بودم و دکتر بختیار امضاء کرده بود و دکتر سنجابی، و آقایان نهضت آزادی اینکه در تهیه آن سهم داشتند ولی در مورد امضاء آن عقیده‌ای به نوع دیگر داشتند، و امضاء نکردند و در نتیجه کوشش‌ها هم در دو جناح انجام گفت، یک جهت ما که کوشش می‌کردیم که جبهه ملی را بازسازی کنیم و مطهری و اینها نزدیک‌تر بودند، کوشش می‌کردند، بیشتر کوشش می‌کردند به اسم جامعه حقوق بشر، در دوستان ما، یعنی حزب ملت ایران، به هر حال چون آن هنگام نیرویش در بازار از همه بیشتر بود یا کوشاتر از دیگران بود، در جریان گسترش مبارزه سعی کردیم که با نهضت روحانیون که دچار یک فترت نسبی هم بود، نزدیک بشویم، حول و حوش‌‌ همان نوشتن نامه بود که رابطه من با آیت‌الله ربانی‌ شیرازی زیاد بود، این نکته‌ای که می‌خواستم یادآوری کنم، این بود که بعضی از دوستان ما، چون مصدق هم درگذشته بود، چهاردهم اسفند سال ۱۳۴۵ درگذشته بود، این پیشنهاد در حزب ملت ایران بود که ما باید که مبارزه ما با روحانیون در بیامیزد و برای نخستین بار، سخن از رهبری حضرت آیت‌الله العظمی خمینی پیش دوستان ما طرح شده که من این را با حضرت آیت‌الله ربان ی‌شیرازی در میان گذاشتم، که این ممکن است که در نشریات به تدریج عنوان بشود، ایشان نظرش این بود که شما نباید بنویسید رهبر سیاسی، باید بنویسید مرجع تقلیدی که درستی بینش سیاسی‌اش هم برای همه روشن شده است، یعنی نقل به عین نیست، نقل به مضمون است، منظورش این بود که همیشه باید مرجعیت ایشان را مورد تاکید قرار دارد و اینکه بینش سیاسی ایشان هم جا دارد که به عنوان یک رهبر از آن پیروی بشود.

این چه سالی بود؟

درست در بهار سال ۱۳۵۶، چون آن نامه در بیست و سوم خرداد سال ۵۶ نوشته شد، و آن نامه را به وسیله آیت‌الله ربانی‌ شیرازی به نجف فرستادیم، تا آنجایی که برای من گفته شده است مورد تایید ایشان قرار گرفت، و یک ماه بعد در یکی از چیز‌هایشان تشویق می‌کنند روحانیون برجسته را که شما هم اعتراض کنید، مثل ـ شاید ـ رجال سیاسی، بنویسید اعلامیه بدهید، چون می‌گویم یک رکود وجود داشت، به هر حال ما این موقع آن شکل رابطه‌ای که غیرمستقیم نظرخواهی از حضرت آیت‌الله العظمی خمینی بکنیم، یا گزارش کار‌هایمان را برای ایشان بفرستیم، وجود داشت. از یکی یا دو سال پیش هم از دوستانی که خارج از کشور داشتیم مثل دفتر اروپایی حزب ملت ایران که خیلی نزدیک بود با بنی‌صدر و این آقای حبیبی، آقای بنی‌صدر هم از موقعی که پدرش، آیت‌الله بنی‌صدر در سوئیس درگذشت و جنازه را به نجف بردند که به خاک بسپارند، او هم همراه جنازه پدرش به آنجا رفت و بعد مورد پشتیبانی حضرت امام قرار گرفت، به هر حال مبارزه ملی‌ها، نه زیر نام جبهه ملی ولی زیر به هر حال ملی بودند، داشت گسترش پیدا می‌کرد. از جمله کارهایی که کردیم، گروه‌هایی بود در منزل یکی از بازاری‌ها، در خیابان ری، به مناسبت میلاد حضرت رضا (ع)، روز دوم آبان ماه سال ۱۳۵۶، قرار بود که در آنجا من سخنرانی بکنم، اجتماعی هم، از جمله هفده یا هیجده نفر از بازاری‌ها، از جمله بعضی از بازاری‌های که بعد به هیات موتلفه پیوستند مثل این‌ پوراستاد و اینها هم جز این دعوت‌کنندگان بودند، اول یک تلفن از بازار به من شد که می‌گویند که حاج آقا مصطفی درگذشته است، بعد حدود ساعت ده بود که یکی از روحانیون جوان، پیش از اینکه از ایران برود مدتی مخفی بود. به هر حال من از او شناخت داشتم آقای حمید زیارتی، که قبلا به نام حمید روحانی او را می‌شناختند، درآمدند و آن کتاب نهضت خمینی یا نهضت روحانیون را نداشتند، از نجف به من تلفن کردند و با لحن اندوه‌باری به من گفتند که دوست شما درگذشته است، من هم گفتم که از بازار هم به من تلفنی شده بود و گفتم که تسلیت من را خدمت پدر بزرگوار ایشان بدهند و نخستین بار که در تهران سخن از درگذشت ایشان پدید آمد.‌‌

همان عصر در گردهمایی که به مناسبت میلاد حضرت رضا‌(ع) برگزار شده بود در منزل یکی از بازرگانان جوان به نام حاج اصغر و به من گفتند که حالا میلاد است و این درگذشت هم پیش آمده است. نظرم این بود که ما کارمان را ادامه بدهیم. فقط ظاهر جشن نداشته باشد و چند تا پارچه سیاه هم در آنجا گزارده شده و در آغاز سخنرانی هم من تسلیت گفتم به مرجع تقلید شیعیان جهان با ذکر اسم، که شاید در یک مجلس رسمی مدت‌ها بود که چنین چیزی پیش نیامده بود، خوب دیگر همه کوشندگان سیاسی، حالا من در دل و درون، گروندگان، اندیشه‌های چپ، چه می‌گذشت نمی‌دانم، ولی همه به صورت یک رهبر و یک نقطه امید برای پیکار با دیکتاتوری شاه به حضرت آیت‌الله العظمی خمینی نگاه می‌کردند، بعد‌‌ همان درگذشت موضوع را خیلی، پشتیبانی و نام بردن از حضرت آیت‌الله العظمی خمینی را پدید آورد، در مجلسی که به عنوان ختم برگزار شد، بعد در مجلسی که به عنوان چهلم رفتیم به قم، که همین آقای جنتی در قم صحبت کرد خواسته‌اش این بود که اصل دوم قانون اساسی در مورد حضور پنج نفر از مجتهدین طراز اول در مجلس، انجام بشود، به هر حال آن روز عده‌ای از تهران به قم رفتند، از جمله من بودم و بعد هم دیگر پیش آمدن نام حضرت آیت‌الله العظمی خمینی، کم کم اوج گرفت که به آن مقاله بی‌شرمانه، رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات انجامید، بعد دیگر اعتراضات و درگیری‌ها، همینطور، چهلم به چهلم و هفته به هفته ادامه پیدا کرد، و در آن هنگام بود که تمام نیروهای ملی که در میدان بودند تلاشی هم برای بازسازی جبهه ملی شد، اول به عنوان اتحاد حزب‌ها و نیروهای جبهه ملی و بعد که مبارزه گسترش بیشتری پیدا کرد، به نام جبهه ملی، به همین ترتیب. حتی این آقای بختیار که بعد‌ها شکل دیگری به مبارزه‌اش داد، این را آقای بنی‌صدر روشن کرد با اینکه آن نامه سه نفری را ما داده بودیم برای حضرت آیت‌الله العظمی خمینی و ایشان هم تایید کرده بودند کوشش‌ها را، بختیار به عنوان یک سفر برای درمان به فرانسه رفت و بعد‌ها، روز چهاردهم اسفندماه سال ۱۳۵۹، بنی‌صدر گفت که این آمد و یک نامه خودش نوشت و همراه آن نامه که داده بشود به حضرت آیت‌الله العظمی خمینی که چون می‌دانست این نامه را داده‌اند، من ندادم، منظور بنی‌صدر این بود که اینکه حالا حرف‌ها را می‌زد، آن وقت خودش می‌کوشید که یک راه اختصاصی برای نزدیکی امام پیدا کند، و دست‌آویزش هم این بود که یکی از بزرگان بختیاری، امیر مفخم چندین سال حاکم خمین و محلات و سایر جا‌ها بوده است.

محتوای آن نام را اشاره نکردند؟

محتوای نامه تقریبا معرفی خودش، و اینکه ما در درون ایران مشغول مبارزه هستیم، در آن نطق بنی‌صدر موضوع را خیلی روشن‌تر بیان کرده است.

سوالی که در این مرحله است، اینکه در واقع چه علتی وجود داشت، یا چه زمینه‌هایی وجود داشت، که حزب شما را به این قضیه رساند که باید وارد نهضت روحانیت بشود و رهبری امام را مطرح بکند؟ و بعد از این قضیه آیا در نشریات رهبری امام در واقع آورده می‌شد و تاکید می‌شد؟

ببینید درست است که امام بیرون از کشور بودند، و شاید هم بشود و تعبیر کرد که در برابر بساط دیکتاتوری شاه و ساواک در آن وقت در دسترس نبودند، ولی به هر حال حرفی را که در دل مردم بود، شاید هم به سر زبان‌ها می‌آمد، آنکه مردم ایران از نظام سلطنتی و وجود شاه بیزار شده‌اند، ایشان روشن‌تر و زود‌تر از بقیه می‌گفت، و آفت بزرگ زندگی مردم ایران هم آن نظام اجتماعی بود، مردم ایران، یک بار در جنبش مشروطیت شکست خورده بودند، این را یک پیوندی از استبداد و استعمار تلقی می‌کردند، در جنبش ملی شدن نفت شکست خورده بودند، باز این را یک پیوندی از استعمار و استبداد تلقی می‌کردند که در هر دو مورد بالاخره کانون آن نهاد سلطنت بود. به این ترتیب مردم ایران به این نتیجه رسیده بودند که باید این بساط را دگرگون کرد، و کسی که به حق باید گفت توانا‌تر و آشکار‌تر از دیگران این سخن را به زبان می‌آورد و همه جا از استقلال و آزادی ایران دفاع می‌کرد، البته جایگاه دینی و مرجعیت موضوعی است بدون شک غیرقابل انکار که می‌توانست تارهای قلب مردم را به لرزه درآورد، ایشان بود، ما در راستای هدفمان این برداشت را داشتیم که با پشتیبانی از ایشان، با پیروی از حرکتی که ایشان سال‌هاست دنبال کرده‌اند می‌توانیم به هدف‌های خودمان برسیم. البته هدف‌هایی که ما آن هنگام برای خیزش مردم عنوان می‌کردیم و بعد هم دنباله دادیم، استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی بود. حالا در جریان انقلاب این قسمت سوم، اول تعبیر شد به عدل اسلامی و قسط اسلامی، سرانجام بعد از پیروزی انقلاب به جمهوری اسلامی.

این نکته‌ای که آقای ربانی‌ شیرازی گفتند راجع به مرجعیت، این در واقع مورد تایید شما بود؟

بله، مورد تایید ما بود که پیروی می‌کردیم، اصلا ما طرح کردیم، که ما می‌خواهیم در صحنه کارهای سیاسی خودمان رهبری آیت‌الله العظمی خمینی را طرح کنیم، ایشان نظرش این بود که شما باید طرح کنید ولی به عنوان مرجع تقلیدی که درستی بینش سیاسی او هم روشن شده است.

نشریات شما هم این قضیه را مطرح کردند؟

تمام نشریاتی که آن هنگام داشتیم، یعنی به عنوان خبرنامه جبهه ملی شروع کرده بودیم به بیرون آوردن، همه پر از خبر پیکارهای روحانیون و همواره یک بخشی از آن اعلامیه‌ها و نوارهای پیاده شده، به تدریج حتی، از زمستان ۵۶ شاید از‌‌ همان زمان، هم زمان با مرگ حاج آقا مصطفی دیگر، عنوان هم می‌شد امام خمینی.

جنابعالی هیچ سفری به نجف نداشتید که دیداری با ایشان داشته باشید؟

خیر.

سفر‌هایتان به واقع از پاریس شروع می‌شود؟

سفر‌ها نیست، من آخرین کسی بودم که رفته بودم به پاریس، و این را به جهت چیزی نمی‌گویم من کار خودم را داشتم می‌کردم، و پیوند قبلی که نداشتم، فکر می‌کردم، رفتن من به آنجا جز خود جلواندازی چه معنی دیگری می‌تواند داشته باشد، ولی سرانجام بعد از اینکه آقای بازرگان هم آنجا بود و برگشت و آقای سنجابی هم برگشت، و آن اعلامیه سه امضاء را داده بود که راجع به جبهه ملی، و نظرات جبهه ملی چه است و در آن نادرستی، یعنی قانونی نبودن نظام سلطنتی را طرح کرده بود و از آموزش‌های اسلامی سخن به میان آورده بود، و از پیکاری‌هایی که باید برای آزادی باشد، که این را بعد از دو دیدار که با حضرت امام داشت، مطرح کرده بود که این متن را حضرت امام خودشان گرفتند و بعد از آزادی، کلمه استقلال را با خط خودشان گذاشتند، و سنجابی از ایشان می‌پرسد که این را ببرم در این ایران و منتشر کنم، می‌گویند که نه، همین جا برو و منتشر کن، که از آن قسمتی که من بعدا رفتم، منزل امام در نوفل‌لوشاتو بود، آن طرف خیابان هم جایی بود که حضرت امام هم نماز می‌خواندند و هم اگر اجتماعی بود آنجا برگزار می‌شد، می‌گویند برو آنجا بخوان که او می‌رود و آنجا آن اعلامیه را می‌خواند، چند روز قبل از آن، این مال سیزدهم آبان ماه سال ۱۳۵۷ است، چند روز قبل از آن، حضرت آیت‌الله منتظری و حضرت آیت‌الله طالقانی از زندان آزاد شده بودند، و بعد از هفدهم شهریور، خیلی از فعالیت‌ها افت کرده بود زیر سیطره فرماندار نظامی، بازاری‌ها آمدند که بیایید اینجا به دیدار حضرت آیت‌الله طالقانی، که من از دفتر خودم از خیابان فردوسی آمدم، این طرف دروازه شمیران، من آنجا سخنرانی کردم، به عنوان سخنگوی جبهه ملی، نظر جبهه ملی را گفتم که نظام سلطنت جنبه قانونی و مشروعیت ندارد و نظام آینده باید با مراجعه به آرای عمومی تعیین بشود، که این نهم آبان است، آن را که سنجابی در خدمت امام نوشته بود و بعد خواند، آن روز سیزدهم آبان ماه است، باز من آن را به عنوان سخنگوی جبهه ملی منتشر کردم، به هر حال بعدا که سنجابی برگشت، فرماندار نظامی من و سنجابی را گرفت روز عید قربان بود که قرار بود مصاحبه کنیم، گرفت و این به حضرت امام برخورده و گران آمده بود که کسی آنجا رفته ایشان و اعلامیه‌ای خوانده است دال بر اینکه دیگر نظام سلطنتی مشروعیت ندارد، بعد که برگشته به ایران. او را گرفته‌اند، بعد که از زندان آزاد شدیم، البته پنج روز بیشتر طول نکشید، من آزاد شدم، دوستانی که آنجا بودند، پی در پی به من تذکر دادند که من به پاریس بردم.

این اواخر آذر ماه است یا نه؟

نه، درست روزی که شاه رفت. من رفتم، بیست و ششم دی به پاریس رفتم و همان جا هم این آقای بنی‌صدر و چند تا از دوستانم و آن آقای دکتر مکری آمده بودند به فرودگاه جلوی من از همان جا رفتم خدمت امام، چون می‌گویم که من ایشان را ندیده خیلی به ایشان ارادت پیدا کرده بودم، بعد در گفتگو‌ها و این‌ها، وضعی پیش آمده که امام اجازه دادند که در مدت شانزده روز بیش از دوازده بار خدمت ایشان رفتم، در دیدار اول دکتر یزدی و قطب‌زاده و حاج احمد آقا و آیت‌الله اشراقی، با من هم آقای بنی‌صدر و مکری و اینها آمده بودند، ولی در دیدارهای بعد، دیدارهایی شد که تنها در خدمت ایشان بودم.

در پاریس خوب یادم هست هنگامی که ما رسیدیم هنگام نماز بود، می‌خواستند نماز ظهر و عصر را اقامه کنند، که آمده بودند این طرف، من هم پشت سر ایشان نماز خواندم، بعد برگشتند به آن اتاق و من هم رفتم خدمت ایشان، یادم هست نخستین سخنی که از من پرسیدند این بود که خوب این مردک [شاه] هم که رفت، گفتم من که پرواز کردم ساعت شش و نیم صبح بود. من در هواپیما شنیدم که رفته است، بعد راجع به اوضاع ایران صحبت شد، اینجا البته می‌شنیدیم که بعضی از آقایان دور هم جمع هستند، به عنوان اینکه شورایی پدید بیاورند و این حرف‌ها، این موضوع به هیچ وجه علنی نبود، آقای طالقانی هم یک بار یک عده‌ای را دعوت کردند که یک شورایی را پدید بیاورند، که باز آن هم به نتیجه نرسید، نظر امام از اینکه می‌خواستند با کسانی دیدار بکنند، این بود که شورایی به وجود بیاورند، در این زمینه شاید در قبل صحبت شده بود، این جوری که آقای مهندس بازرگان بعد‌ها هم خودش می‌گفت که بودن در آن شورا با فعالیت سیاسی، زیر نام نهضت و اینها جور در نمی‌آید، که مهندس بازرگان بعد‌ها می‌گوید، به خود ما هم این را گفت که ما گفتیم تا هنگامی که در شورای انقلاب یا فعالیت هستیم، آن فعالیت‌ها را نخواهیم کرد.

در آنجا یکی از صحبت‌ها این بود و نظرهایی داده می‌شد به خدمت امام، که من هم، پیش آمد، صحبتم این بود که دربرگیرنده همه نیرو‌ها باشد شورایی که می‌خواهد تشکیل بشود، با اهمیت‌ترین موضوعی که من طرح کردم، و بیشتر دیدارم روی آن بود بقیه دیدار‌ها خوب مثلا جمعه بود و ایشان صحبت می‌کردند و من هم می‌رفتم بیش از کسانی که صحبت ایشان را می‌شنیدند می‌نشستم و صحبت‌های ایشان را گوش می‌کردم، چند نفر از افسران طراز اول پیش از رفتن من با من صحبت کرده بودند که آمادگی دارند با انقلاب همکاری کنند.اینها نمایندگان ارتشبد قره‌باغی بودند، من موضوع را با حضرت امام در میان گذاشتم، ایشان خیلی دلش می‌خواست که جابه‌جایی قدرت بدون خون‌ریزی گسترده‌ای باشد، خوب از نیرومندی ارتش هم حرف خیلی زده شده بود، دستاورد مهمش نامه‌ای بود که حضرت امام خطاب به فرماندهان، افسران، درجه‌داران، ارتش ملی ایران نوشتند، اینکه یکی ـ دو بار عقب انداختند، آقای موسوی توضیح دادند، دلم می‌خواست که این نامه در دسترس من باشد که یک رونوشت آن را به شما بدهم، متاسفانه این نامه و چند تا نامه که استعفای من، یا چیزی که حضرت امام در پاسخ آن گفته‌اند، چون در روزنامه‌ها هم چاپ شده است، اینها را به شما بدهم ولی در این مورد، این نامه بسیار، نامه استثنایی است. انشاءالله اینها را به زودی به شما می‌دهم، چون آن دوستی که اینها را پیش او گذاشته‌ام در دسترس نبود، امیدوارم از سفر زود برگردد که من بتوانم از او بگیریم، [در این نامه] می‌گفت به ارتش که ارتش از ملت است، و شما هم باید که به سربازخانه‌ها برگردید که مردم تکلیف خودشان را با دولت غیرقانونی روشن بکنند، سپس در کنار مردم به دفاع از استقلال و تمامیت ارضی مملکت بپردازید، خوب این نامه تاریخ چهارم بهمن را دارد، و قرار بود این نامه را من بیاورم.‌‌ همان روز یا به فاصله چند ساعت آقای دکتر بختیار دستور بستن فرودگاه را دادند، در نتیجه یکی چند روزی من دست به دست دواندم، و درصدد این بودم که به ترکیه بیایم، چون این موضوع از نظر من با اهمیت بود، گفته بودند آن آقای سرلشگر نشاط واحد‌هایش را آورده است در خیابان و قدرت‌نمایی کرده است، نگرانی وجود داشت که خون‌ریزی بشود، می‌خواستم به ترکیه بروم و از آنجا با اتومبیل به تهران بیایم. در این وقت باز یک نکته‌ای بود که هر چه پیش می‌آمد توجه برانگیز‌تر می‌شد، شخصیت امام خمینی برای من، به تقریب بیشتر آن کسانی که آنجا بودند، و به تقریب تمام کسانی که از اینجا مورد رایزنی قرار می‌گرفتند توصیه می‌کردند که حضرت امام آنجا بمانند، ولی ایشان دو یا سه روز بعد از رفتن شاه اعلام کرد که من به ایران برمی گردم، و هر چه از خطرات آن صحبت می‌شد، ایشان پافشارانه می‌گفت من به ایران برمی گردم که این برای من یک نکته مثبتی بود، به هر حال پافشاری ایشان و کوشش‌هایی که در داخل کشور شد و حتی تحصن روحانیون در مسجد دانشگاه و مذاکراتی هم که جناح آقای بازرگان با شرکت آیت‌الله بهشتی و موسوی اردبیلی و اینها با بختیار، شاید هم با بعضی از جاهای دیگر داشتند به هر حال مانع پرواز امام برای برگشتن به ایران نشده و من هم با ایشان گفتم، تا حالا نشده که به من بروم جایی بروم و در اجرای پیشنهادی که داشتم و اجرای دستوری که شما دادید، کار بکنم. اکنون که خودتان می‌آیید، اجازه بدهید که من هم با‌‌ همان هواپیما بیایم که ایشان هم اجازه دادند و من هم با‌‌ همان هواپیما آمدم، و نکته جالب توجهی که این وسط پدید آمد،‌‌ همان زمزمه‌ای بود که یک روز در آنجا برخاست که، خوب هم زمان با من و شاید یک روز بعد از من، آقای سیدجلال تهرانی که رییس شورای سلطنت بود آمد به پاریس و ایشان به امید آشنائی‌های گذشته، که با روحانیون طراز اول داشت، فکر می‌کرد که حالا می‌آید و می‌رود پیش امام، اما امام فرمودند اول استعفا و بعد ملاقات، که البته ایشان استعفا داد و رفت پیش امام، ولی گویا برخورد یا صحبت‌ها طوری بود که سیدجلال تهرانی هرگز به ایران برنگشت در این وسط زمزمه بلند شد که آقای بختیار بدون اینکه استعفا بدهد به نزد حضرت امام می‌آید حالا بنده هم در پاریس هستم، که این به نظر من می‌رسید که کار خطرناکی است و خلاف رویه گذشته ایشان است، چون بختیار بدون خبر دوستان جبهه ملی یا حتی حزب ایران، روز هشتم دی ماه رفته بود پیش شاه، شورای جبهه ملی روز شنبه دهم دی ماه از عضویت جبهه ملی او را کنار گذاشت. حالا صحبت از این بود که بدون اینکه استعفا بدهد پیش امام بیاید، برای ما خیلی دشوار و خیلی سنگین بود. این موضوع خیلی کوتاه گفته شد، بعد من توضیح مفصل برای آقای اشراقی دادم که این کار خطرناکی است ولی ایشان هنوز تصمیمی اعلام نکرده‌اند، آخرهای شب بود که خدا رحمت کند، حاج مهدی عراقی از اندرون به بیرون آمد و من هم داخل اتومبیلی نشسته بودم که گفت درست شد و امام اعلامیه داده‌اند، بعد شنیدیم که حضرت آیت‌الله منتظری اینجا با او تماس گرفته شده بود و اعلام کرده بود که به این شکل که بختیار گفته است می‌روم درست نیست، چون یک اعلامیه‌ای نوشته بود به عنوان نسخت‌وزیر که این هم منتشر شد، که برای کسب نظر، اجازه شرفیابی می‌خواهم، یعنی نخست‌وزیر می‌مانم، نظر شما را می‌خواهم بدانم، حالا بعد‌ها ما اینجا شنیدیم، که خود بختیار نوشته بوده است، کسب تکلیف، ولی یکی از آقایان که عضو شورا[ی انقلاب] بود. کسب تکلیف را خط زده است و نوشته است کسب نظر، و آنچه که پخش شد، کسب نظر بود.

بعد از تلفن آقای منتظری و تلفن آیت‌الله پسندیده، امام اعلامیه‌ای دادند که خوب این برای ما خیلی با ارزش بود که خطاب به علمای بلاد بود، نقل به مضمون می‌کنم، که من تغییری در نظرم نداده‌ام و هیچ مقامی را بدون استعفا نمی‌پذیرم، چون واقعا خیلی در این زمینه داشت سم‌پاشی می‌شد، یکی از کارهای بسیار با ارزشی که من در آنجا دیدم همین بود. و من با نامه با هواپیمای خود امام به ایران برگشتم، خوب برایم موضوع فرودگاه و بدرقه و بعد در داخل هواپیما و متانتی که وجود داشت، اینها از خاطرات فراموش‌نشدنی است، امام البته، ما در صندلی‌ها می‌خوابیدیم، ولی امام در یک قسمتی بالا بود، که مدتی امام به بالا رفتند، هم استراحت کردند و هم در آنجا نماز شب خواندند، تا رسیدیم به فرودگاه من چون با افسر‌ها قرار گذاشته بودم، دیگر درنگ نکردم که با حضرت امام به جایی بروم، اجازه گرفتم و اولین کسی که از آن هواپیما بیرون آمد من بودم، خوب سطح فرودگاه هم برایم جالب بود که بیشتر افسران جز دانشجویان دانشکده هوایی، و شاید پاره‌ای از درجه‌داران تمام سطح فرودگاه اسلحه به دست قرار داشتند، که فیلم آن هم در دسترس هست.

راجع به دوازده دیدارتان با امام بگویید.

دوازده تا چهارده دیدار بود، البته دیدار‌ها تعدادی که عمومی بود، یک بخش عمده آن دو یا سه جلسه آن راجع به این نامه گذشت که نامه را خود امام نوشته بودند، برای من خواندند و تصمیم گرفتند که اصلاحاتی به خصوص در عنوان آن بکنند، بعد آن را پاکنویس کردند که خود این دو یا سه جلسه طول کشید. مذاکرات ویژه‌ای، گفتم به جز مساله درون ایران و مساله شورا که بعد عنوان شورای انقلاب نام گرفت، شورایی بود که مورد تایید حضرت امام قرار گرفت، نه شورایی که خود حضرت امام از آنجا [پاریس] برگزیده باشند.

هیچ پیشنهادی به شما راجع به عضویت در آن شورا نشد؟

اینجا صحبت پیش آمد که قرار بود من و سنجابی و سرلشگر قرنی هم عضو شورا باشیم، بعد آقای بازرگان، گفتند که کسانی که در هیات دولت شرکت می‌کنند، بهتر است که هیات دولت مثل هیات وزرا باشد. و شورا مثل مجلس باشد، آنها در آنجا شرکت نکنند و تا کابینه آقای بازرگان بود، وزرا در شورا شرکت نمی‌کردند، می‌کردند در جلسات شورا ولی عضو شورا نبودند.

ظاهرا گفته شده است که آقای سنجابی به واسطه اینکه آقای بازرگان عضو شورا هستند از اول خودداری کردند به شورای انقلاب بیایند، این صحیح است؟

نه، سنجابی به هر حال دلش نمی‌خواست، که در کابینه آقای بازرگان شرکت بکند، چون آقای بازرگان وقتی او وزیر فرهنگ بود، یک مدتی معاون وزیر فرهنگ بود و چندان هم با یکدیگر سازگاری نداشتند، بعد که آقای بازرگان رفت به هیات مدیره موقت شرکت ملی نفت در آبادان، همکاری آن طوری آنها با هم قطع شد، به هر حال برای او خیلی سنگین بود و این صحبت تشکیل هیات دولت، بازرگان با من صحبت کرد، با پیشینه‌ای که با هم داشتیم، می‌دیدیم که با فشار حضرت امام است که ما به همکاری خوانده می‌شدیم، وگرنه، نه ما مایل بودیم که با آقای بازرگان کار کنیم و نه آقای بازرگان مایل بودند که ما در کابینه ایشان باشیم!

در مورد این دیدار سیدجلال تهرانی، ایشان روی چه حسابی اصرار داشتند که دیدار داشته باشند؟

چون از قدیم خیلی نزدیک بود با روحانیون، حالا با شخص امام خمینی هم نزدیکی داشت این را من نمی‌دانم، ولی این اصلا مثل اینکه خود خانواده‌اش هم روحانی بود، و بعد نزدیک بود با روحانیت.

این ملاقات هیچ فایده‌ای برای آنها و شورای سلطنت در برنداشت؟

آن شاید به این امید آمده بود که یک نرمشی در جریان پدید بیاورد، ولی می‌گویم امام فرمودند که اول استعفا بدهد و بعد به ملاقات بیاید.

در مورد دیدار بختیار هم اگر بختیار استعفا می‌داد، اصلا از اینجا نمی‌توانست پرواز بکند برای پاریس؟

نه، شاید حضرت امام استعفای ایشان را قبل از ملاقات در پاریس می‌پذیرفت ولی به هر حال تعهداتی آقای بختیار داشت که شاید این کار را نمی‌کرد، پرسش این است که آنهایی که می‌خواستند بختیار بدون استعفا به حضور امام برود، چه برنامه‌ای را داشتند!

در واقع، شاید همین بود، یعنی اگر بختیار اینجا استعفا می‌داد، دیگر امکان اینکه بتواند با هواپیما به پاریس برود وجود نداشت، چون دیگر نخست‌وزیر نبود؟

نه، به عنوان نخست‌وزیر می‌آمد آنجا، در آنجا استعفایش را به امام می‌داد… [این طوری تنظیم شده بود] که البته شخصیت امام به همه این چیز‌ها مسلط شد، و همه را درست یکصد و هشتاد درجه جهت عکس آن چیزی که زمینه‌چینی شده بود، پیش برد.

قدری بیشتر درباره فضای پاریس در آن ایام از نظر اخلاقی و رهبری امام. اگر چنانچه به خاطرتان مانده است، نکاتی را بازگو کنید.

ببینید، من یک جمع‌بندی کوتاه از این قضیه بکنم، باور این است که چهره‌هایی که در جایگاه رهبری قرار می‌گیرند، یک کشش و جاذبه ویژه‌ای باید داشته باشند، ایرانی‌ها در قدیم می‌گفتند، فره ایزدی، از نظر من شخص امام دارای یک چنین ویژگی بود که جذب می‌کرد اشخاص را و به همین دلیل هم فضایی که در گرداگرد ایشان وجود داشت، من که یک بیگانه‌ای بودم که وارد آن می‌شدم، بیشتر به یک فضای عرفانی، مریدی و مرادی شبیه بود، تا یک مرجعیت عادی، یا یک رهبری سیاسی عادی، به هر حال برای من کشش و گیرندگی داشت، می‌گویم پیش از رفتن من به پاریس در طرز عمل سیاسی ایشان ایرادی نداشتم. وقتی رفتم به خبر اینکه تاییدی داشته باشم از کارهایی که انجام می‌گرفت چیزی در ذهن من نمی‌آید، اگر هم من موضوعاتی را بعدا نپسندیدم، آن مال بعد از انقلاب و یکی ـ دو سال بعد از انقلاب است، آن موقع به راستی فکر می‌کردیم که یک رهبر استثنایی، خیزش یک ملت را در راستای عدالت، استقلال و آزادی رهبری می‌کند و از نظر تقوا و پاکیزگی، تا آن هنگام کمتر دیده بودم، بعد هم آن ساده‌زیستی، فرض بگیرید که مدت‌ها بعد که برگشتیم، من در اینجا به خدمت ایشان می‌رفتم، من در ذهنم است که به روی یک پتوی چهارخانه‌ای که نخ نما شده بود، می‌نشستیم، یا ایشان می‌آمد در آن دیدارهای بهار، یا حتی تابستان سال ۱۳۵۸، یادم می‌آید که در آن صندلی، بار‌ها بود که من خدمت ایشان بودم، ایشان می‌آمدند بیرون، در کوچه، در یک صندلی، شروع می‌کرد برای مردم حرف هم نمی‌زد، شروع می‌کرد دست تکان دادن، و بر می‌گشت، تمام این نمای یک چنین زندگی در پاریس هم وجود داشت، در ‌‌نهایت سادگی، آن کسانی که در آنجا می‌ماندند، همین حاج مهدی عراقی مثلا پذیرایی‌کننده بود، بیشتر حاضری، یا ساده‌ترین غذا‌ها، یا هم مثلا، من البته در منزل دوستانم بودم، ولی هم باید زیر یک پتو در یک سالن مانند به ردیف، همین بسیاری از این آقایان که الان از اعضای خبرگان هستند، این آقای فردوسی‌پور، یا این آقای محتشمی آنجا تلفنچی بودند، خیلی فضای ساده و از نظر من گیرایی ویژه‌ای داشت و دلنشین بود.

این دیدارهای جنابعالی بیشتر صبح بود یا بعدازظهر؟

هم صبح بود و هم بعدازظهر، ما می‌رفتیم، و وقتی ایشان سرشان خلوت می‌شد اجازه می‌دادند.

معمولا چقدر طول می‌کشید از نظر مدت و زمان؟

تفاوت داشت، هیچ کدام فکر نمی‌کنم از نیم ساعت بیشتر شده باشد.

برای آن اعلامیه نسخه‌ای برای خودشان نگهداری نکردند.

نسخه اصل را، من بعد از وزارت، نخست‌وزیری آقای بزرگان، هفدهم یا هیجدهم رفتم و به ایشان عرض کردم که به این دلایل کاری را که باید انجام می‌دادم پیش نمی‌رود، خیلی روشن می‌گویم، من وقتی شنیدم که سران ارتش با راهنمایی آقای بهشتی و بازرگان با هایزر ملاقات کرده‌اند، و دیگر صلاح خودم یا صلاح امام را در این ندیدم که با ارتش رابطه‌ای داشته باشم این است که اصل آن را پس دادم ولی نوشته آن را دارم، اصل آن را به حضرت امام دادم و فکر می‌کنم که در نوشته‌های حضرت امام باید باشد. یک چیز دیگری که من به خدمت ایشان دادم، که یادم رفت بگویم، من پیش‌نویس پدید آوردن گارد انقلاب را در پاریس به امام دادم که بعد در ایران موضوع به شکل دیگری دنبال شد و به سپاه پاسداران انجامید، آن پیش‌نویس هم فکر می‌کنم که خودم یک نسخه‌ای از آن را دارم، ولی نسخه اصلی آن دست امام بود.

این ارتباطاتی که شما الان اشاره کردید، شاید به خاطر جلوگیری از خون‌ریزی مردم باشد.

بله، در این شک ندارم، منتهی من شخصا به هیچ وجه حاضر نبودم که پای یک خارجی در نشست و برخاست با فرماندهان ارتش باشد.

علتش این بود که امریکا به ارتش ایران مسلط بود، و دخالت می‌کرد؟

در عمل نظر من شکست خورد، برای اینکه آن طوری که ما پایه‌ریزی آن را کرده بودیم، سران ارتش پیرو حضرت امام می‌شدند، بدون اینکه نیازی به میانجی داشته باشد.

ما خاطرات شما را تا انقلاب رساندیم در جلسه آینده بعد از انقلاب را پیگیری می‌کنیم. انشاءالله.