به زودی از ” باغ وحش اسلامی ” دیدن خواهیم کرد!

0
250

یادش به خیر، وقتی که هر کدام از ما با فرزندان مان، در استان محل زندگی خویش، به باغ وحشی که در آنجا بود می رفتیم. حتی درون قفس های حیوانات درنده نیز، موجودات آرامی را می دیدیم؛ که با نگاه های منتظر و آرزومند خودشان به ما می نگریستند. شاید در ذهن حیوانی خود، در این تفکر بودند؛ که یکی از بازدید کنندگان، جلو برود و درب قفس آنها را باز بگذارد. تا بتوانند از آن چهار دیواری فلزی رها بشوند. اما آنها به قدری مغرور بودند؛ که اگر کسی چیزی برای شان به داخل قفس پرتاب می کرد؛ آن را نمی خوردند. حتی به سوی خوراکی پرتاب شده هم نمی رفتند. اگر هم می رفتند، به بوئیدن قناعت می نمودند؛ ولی به آن دست هم نمی زدند!

 پیش ترها مردم چنین می کردند(انداختن بخشی از ساندویچ یا تنقلاتی که در حال خوردن آن بودند؛ به داخل قفس حیوانات) ؛ اما به سبب رعایت بهداشت درون قفس های حیوانات باغ وحش، و نیز مراعات شدن وضعیت پزشکی و تندرستی آن جانوران، مأموران به بازدید کنندگان از باغ وحش در این باره تذکر می دادند. گوئی جانورهائی که از تماشاچیان خودشان آرام تر به نظر می رسیدند. نیز این حس را داشتند، که بازدیدکنندگان، اجازه این کار(پرتاب نمودن مواد خوراکی به درون ققس حیوانات) را ندارند. ولی از آنجائی که متأسفانه بعضی از ما ایرانی ها، با قانونمداری میانه خوبی نداریم؛ گهگاهی دیده می شد، که برخی از مراجعه کنندگان به باغ وحش، مخصوصا باغ وحش بزرگ و بسیار دیدنی شهر تهران، همین که سر مأموران را از دور و بر خودشان دور می دیدند؛ یواشکی چیزی خوردنی را، از درون پاکتی بیرون می آوردند؛ و به سوی حیوانات داخل ققس ها می انداختند. بسیار جالب بود که دیده می شد؛ آن به اصطلاح وحشی ها، حتی نگاهی هم به خوراکی های اهدائی بازدید کنندگان نمی کردند؛ و با مناعت طبع عجیبی، که نمی بایست در وجود موجوداتی به ظاهر وحشی(به قول آدمهائی، که آنها را وحشی می نامیدند؛ و خود قانون شکن شان را، اهلی و متمدن و قانونمدار بر می شمردند.) چنین حس غرور آمیزی حضور داشته باشد. زیرا آنها حتی نیم نگاهی هم به چیزی که به سوی شان پرتاب شده بود نمی انداختند. البته این کار آن ددهای درون قفس، دلیلی بسیار قانع کننده و منطقی هم داشت!

آنها در زمان حضور حکومتی درون ققس ها می زیستند؛ که روزی و خورد و خوراک شان، به طور مرتب و منظم به آنان داده می شد؛ و جهت خوردن مواد اهدائی از طرف تماشاچیان، هیچ حرص و ولعی نداشتند. موجوداتی برای پر کردن شکم شان زیاد حرص می زنند؛ که در بیشتر مواقع، آن عضو از بدن شان خالی باشد؛ و احساس زایدالوصف گرسنگی، مناعت طبع ایشان را زایل نماید!

 اما چگونه بود، که موجودات شهرنشین، اجتماعی و متمدنی!!! مانند شهروندان یک مملکت بزرگ و باستانی و ثروتمند و پرآوازه، با همه شکم سیری شان، یکباره مناعت طبع خویش را از دست دادند؟ و به طمع آنچه که هیچگاه عملی نمی گشت، فریب دشمنان خود و میهن شان را خوردند؛ و در نهایت بی فرهنگی و بی تمدنی و نادانی، به خیابان های مملکت شان ریختند. تا علیه کسی که شکم حیوانات سرزمین اش را هم سیر می کرد؛ چه رسد به آدم های آنجا، شوریدند و پیام ابلهانه انقلاب ننگین و ناجوانمردانه شان را، به گوش آن رفیع ترین اوج احترام برانگیزی در کشورشان رساندند؟!

سی و هشت سال و پنج ماه تمام، از ماجرائی شوم و خفت بار می گذرد؛ که مردم نگونسار ایرانزمین، از طلا بودن پشیمان گشتند؛ و با حضور یافتنی ابلهانه در خیابان های محل اقامت شان در کشور، مس شدن شان را برگزیدند. تا به جهانیان اعلام کردند: ” ما مردمی ناسپاس و حق ناشناس و فریب خورده ای هستیم؛ که درایت انسانی و درک عقلائی خود را، به بهائی ناچیز فروخته ایم!

 تا جائی که به حقارت امت گشتن نزد حکومتی نالایق و دروغپرداز و دزد و جانی هم رضایت دادند؛ و بدون واهمه برای از دست دادن افتخار ملت ایران بودن، حقارت نوکری نزد عده ای بیابانگرد وحش را نیز به جان خریدند. به مزدوری کسانی تن دادند؛ که در توحش، روی تمامی درندگان جنگلها و ساکنان تمامی باغ وحش های جهان را هم سپید کرده اند. با چنین نابخردی حزن انگیزی، پست ترین نوع خفت را به خویشتن خویش ارمغان نمودند!

حضور رسوا کننده انقلابیون در کشورشان، چنان آنان را در حجم خبیث یک حرکت ناراست و غیر منطقی حل می کرد؛ که نمی توانستند درک نمایند؛ که وقتی مشتی وحشی بیابانگرد تازی تبار، عنان اختیار کشور باستانی ایشان را در دست بگیرند؛ یک هزارم آنچه را که در آن مقطع زمانی داشتند؛ را دیگر نخواهند توانست به دست بیاورند. یعنی دشمنان ایران و ایرانی، آنها را چنان فریب داده بودند؛ که مانند مسخ شدگان در قالب و شکل آدمی، ولی بدون درونی انسانی، به آنچه که داشتند و قدرش را نمی دانستند پشت پا زدند؛ و خود را گرفتار قومی وحشی و نادان نمودند!

بعضی از هموطنان میهن پرست، از شدت نارضایتی از رویداد شوم انقلاب منفور اسلامی، با یک دنیا غیظ و عصبانیت، برای سردمداران این حاکمیت اشغالگر و جنایتکار، مرگ و نیستی ایشان را آرزو می کنند. همین نیز یکی دیگر از اشتباهات مکرر ما ایرانی هاست؛ که به جای خواستن بدترین ها برای دشمنان خود و سرزمین آریائی مان، برای آنها مرگ و نیستی شان را آرمان دارند. که یکباره بدون پرداختن ذره ای از تاوان آنچه که به سر مردم ایران آورده اند. بمیرند و بدون تحمل کردن کوچک ترین درد و سختی و مصیبت و ناملایمات، راحت و آسان از شر انتقام جوئی مظلومانی، که مورد انواع ظلم و ستم ایشان قرار دارند؛ بمیرند و از این دنیا بروند!

در حالی که این آرزومندی برای مرگ و نابودی دست اندرکاران رژیم واپسگرای آخوندی در ایران، یک موهبتی برای ایشان خواهد بود؛ که به اندازه یک اتم از خروارها رنج و تعبی که به مردم ایران وارد ساخته اند نیست. ما بسیار دقیق از آنها مراقبت خواهیم کرد؛ تا در حد ممکن دیرتر هم بمیرند. چون که می خواهیم برای همگی شان، در سراسر مرز پرگهر ایرانزمین، قفس های فلزی زیبائی بسازیم؛ که آکنده از خفت و خواری برای این وحشی ترین وحشی ها باشد. باغ وحش هائی برای این نامردمان بسازیم؛ که همه روزه بیشترین بازدیدکنندگان را داشته باشند. همه روزه در محوطه این باغ وحش های انتقامجویانه، گرد هم بیائیم، تا جشن های پیروزی سرنگون کردن دشمنان مان را، در کنار خودشان برگزار نمائیم؛ و روزی صد بار آنها را بسوزانیم و عذاب بدهیم!

چرا که یک بار مردن برای این ددمنشان، نهایت مهر و عطوفت نسبت به آنان است. آنقدر از کارهای ضد بشری و دشمنی های شان با ایران و ایرانی در رنج و عذابیم؛ که نباید به یک بار مرگ برای این نامردمان رضایت بدهیم. آنها باید که در هر لحظه، صدها بار بمیرند و زنده بشوند؛ تا زمانی که مرگ طبیعی شان فرا برسد. ما دادگاه های محاکمه ایشان را، در اطراف همان فقس هائی برگزار خواهیم کرد؛ که همه روزه هزاران قاضی و هیئت منصفه و دادستان های عادل، جهت رسیدگی به پرونده های سیاه ساکنان یک باغ وحش زنجیره ای در سراسر ایران، جهت تعیین نوع محکومیت این متهمان، بزرگ ترین محکمه های تاریخ بشری را به نمایش همگان بگذاریم!

محترم مومنی

مقاله قبلی«جان ویک ۳» اوایل ۲۰۱۹ بازمی‌گردد
مقاله بعدی«رهایی از بهشت» نامزد دریافت جایزه بهترین موسیقی شد
محترم مومنی روحی
شرح مختصری از بیوگرافی بانو محترم مومنی روحی او متولد سال 1324 خورشیدی در شهر تهران است. تا مقطع دبیرستان، در مجتمع آموزشی " فروزش " در جنوب غربی تهران، که به همت یکی از بانوان پر تلاش و مدافع حقوق زنان ( بانو مساعد ) در سال 1304 خورشیدی در تهران تأسیس شده بود؛ در رشته ادبیات پارسی تحصیل نموده و دیپلم متوسطه خود را از آن مجتمع گرفته است. در سال 1343 خورشیدی، با همسرش آقای هوشنگ شریعت زاده ازدواج نموده؛ و حاصل آن دو فرزند دختر و پسر 47 و 43 ساله، به نامهای شیرازه و شباهنگ است؛ که به او سه نوه پسر( سروش و شایان از دخترش شیرازه، و آریا از پسرش شباهنگ) را به وی هدیه نموده اند. وی نه سال پس از ازدواج، در سن بیست و نه سالگی، رشته روانشناسی عمومی را تا اواسط دوره کارشناسی ارشد آموخته، و در همین رشته نیز مدت هفده سال ضمن انجام دادن امر مشاورت با خانواده های دانشجویان، روانشناسی را هم تدریس نموده است. همزمان با کار در دانشگاه، به عنوان کارشناس مسائل خانواده، در انجمن مرکزی اولیاء و مربیان، که از مؤسسات وابسته به وزارت آموزش و پرورش می باشد؛ به اولیای دانش آموزان مدارس کشور، و نیز به کاکنان مدرسه هائی که دانش آموزان آن مدارس مشکلات رفتاری و تربیتی داشته اند؛ مشاورت روانشناسی و امور مربوط به تعلیم و تربیت را داده است. از سال هزار و سیصد و پنجاه و دو، عضو انجمن دانشوران ایران بوده، و برای برنامه " در انتهای شب " رادیو ، با برنامه " راه شب " اشتباه نشود؛ مقالات ادبی – اجتماعی می نوشته است. برخی از اشعار و مقالاتش، در برخی از نشریات کشور، از جمله روزنامه " ایرانیان " ، که ارگان رسمی حزب ایرانیان، که وی در آن عضویت داشته منتشر می شده اند. پایان نامه تحصیلی اش در دانشگاه، کتابی است به نام " چگونه شخصیت فرزندانتان را پرورش دهید " که توسط بنگاه تحقیقاتی و مطبوعاتی در سال 1371 خورشیدی در تهران منتشر شده است. از سال 1364 پس از تحمل سی سال سردردهای مزمن، از یک چشم نابینا شده و از چشم دیگرش هم فقط بیست و پنج درصد بینائی دارد. با این حال از بیست و چهار ساعت شبانه روز، نزدیک به بیست ساعت کار می کند. بعد از انقلاب شوم اسلامی، به مدت چهار سال با اصرار مدیر صفحه خانواده یکی از روزنامه های پر تیراژ پایتخت، به عنوان " کارشناس تعلیم و تربیت " پاسخگوی پرسشهای خوانندگان آن روزنامه بوده است. به لحاظ فعالیت های سیاسی در دانشگاه محل تدریسش، مورد پیگرد قانونی قرار می گیرد؛ و به ناچار از سال 1994 میلادی،به اتفاق خانواده اش، به کشور هلند گریخته و در آنجا زندگی می کند. مدت شش سال در کمپهای مختلف در کشور هلند زندگی نموده؛ تا سرانجام اجازه اقامت دائمی را دریافته نموده است. در شهر محل اقامتش در هلند نیز، سه روز در هفته برای سه مؤسسه عام المنفعه به کار داوطلبانه بدون دستمزد اشتغال دارد. در سال 2006 میلادی، چهار کتاب کم حجم به زبان هلندی نوشته است؛ ولی چون در کشور هلند به عنوان نویسنده صاحب نام شهرتی نداشته، هیچ ناشری برای انتشار کتابهای او سرمایه گذاری نمی کند. سرانجام در سال 2012 میلادی، توسط کانال دو تلویزیون هلند، یک برنامه ده قسمتی از زندگی او تهیه و به مدت ده شب پیاپی از همان کانال پخش می شود. نتیجه مفید این کار، دریافت پیشنهاد رایگان منتشر شدن کتابهای او توسط یک ناشر اینترنتی هلندی بوده است. تا کنون دو عنوان از کتابهای وی منتشر شده و مورد استقبال نیز قرار گرفته اند. در حال حاضر مشغول ویراستاری دو کتاب دیگرش می باشد؛ که به همت همان ناشر منتشر بشوند. شعار همیشگی او در زندگی اش، و تصیه آن به فرزندانش : خوردن به اندازه خواب و استراحت به اندازه اما کار بی اندازه است. چون فقط کار و کار و کار رمز پیروزی یک انسان است.