“دم نمی زنم”؛ طنین تبدیل یک سکوت به انفجار

0
229

 کاوه احمدی علی آبادی

به من کنایه زدند تفریح برایت جایز نیست. خواستم اعتراض کنم، اما اندیشیدم که به راستی کارهای جدی تری هست، پس من “دم نمی زنم”.

اشاره زدند، حرف زیادی نزن، چه کسی چنین حقّی را به تو داده است؟ با خودم گفتم، بی خود بگو مگو نکنم، “دم نمی زنم”.

گفتند کی به تو اجازه داده شده تا هر کجا که خواستی بنشینی؟ خواستم برخیزم، اما گفتم حتماً حق با آن هاست و منطقی است که من در این باره “دم نمی زنم”.

گرفتند، خوردند و بردند، اما به من متذکر شدند که مربوط به تو نمی شود. من باورم شد و با خود عهد کردم، “دم نمی زنم”.

بر من حکم کردند: «احمق همانجا بنشین» و چنان نهیب زدند احمق بنشین، که من تصور کردم تنها احمق ها می نشینند و با خود فکر کردم، شاید برایش دلیلی هست، از این روی تحمل می کنم، “دم نمی زنم”.

سرزنش کنان فرمان راندند تا خود را به همان شکلی که می پسندند، در آورم. با خود سبک سنگین کردم که باشد ممکن است غذا، پوشاک و مسکن ام را از من سلب کنند؛ به همین سبب، من می خورم، ولی “دم نمی زنم”.

فریادزنان بر سرم ریختند و هر چه داشتم بردند و منّت گذاشتند: «شکر کن که تو را زنده گذاشتیم»، من به ناگزیر “دم نمی زنم”.

خواستند زندگی ام را از من بگیرند، به خود آمدم که اینک دیگر چیزی برای از دست دادن نمانده، پس من…